<$BlogRSDURL$>

Friday, October 22, 2004

نمي خواستم به اين زودي آپ كنم،ولي هم ديدم بي كارم،هم اين كه يه چيزايي ولو خيلي كم براي گفتن دارم.خلاصه الان كه بيرون توفانه و پاييز داره با قلدري خودنمايي مي كنه وقت رو مغتنم مي شمرم تا كمي مصدع اوقات بشم.

اول از همه از اون دوست عزيزي كه به عنوان اولين نفر بلاگ قبليم رو خونده و صادقانه برام كامنت گذاشته تشكر مي كنم،اي كاش آدرس بلاگتون رو مي گذاشتيد،در هر حال ممنون.

دوم اين كه،نمي دونم دوشنبه عصر بود يا سه شنبه،فقط من و مادرم خونه بوديم،از سر كار خسته برگشته بودم و آرزو دردم به شدت عود كرده بود.سينه ام داشت متلاشي مي شد،انگار با لگد تخت سينه ام مي زدم.در اين گونه مواقع من فورا با اون آهنگ چيني كه قبلا هم تعريفشو براتون گفتم-هموني كه انگار از اول تا آخرش داره مي گه آي آرزو!آي آرزو!آي آرزو برگرد پيشم آرزو-دوپينگ مي كنم.در اتاقم رو مي بندم،ولوم آهنگ رو مي برم بالا و چند مرتبه پشت هم اونو گوش مي دم تا روحم آروم بگيره.خيلي تاثير داره،جدا در اون لحظات احساس مي كنم آرزوم رو در آغوش دارم...خلاصه گرم دوپينگ كردن بودم و آهنگ اوج گرفته بود و من كم كم داشتم تار و دوتايي مي ديدم كه مادرم درو باز كرد و گفت:آهنگ به اين قشنگي چرا صداشو اين قدر بلندكردي؟ در حالي كه با دلخوري از اون خلسة دلپذير خارج مي شدم و كامپيوترو شات دان مي كردم تو دلم جواب دادم:واسه اين كه صداي خودمو نشنوم!

سوم اين كه چقدر سالاد درست كردن حال مي ده!چه كيفي داره هر از چند گاهي تو جاي مامان و بابا بري تو آشپزخونه و چيز درست كني.ديروز سر پدر و مادرم شلوغ بود،پس خودم آستينا رو زدم بالا و پيش غذا رو آماده كردم...اتفاقا بد هم نشد،همه تعريف كردن،پيش خودم كلي ذوق كردم...فكر مي كنم تمرين خوبي براي آينده ام باشه،شما رو نمي دونم ولي من عجيب دارم اعتقاد پيدا مي كنم كه راهمو در آينده تكي ادامه بدم،مي دونم سخته ولي من از پسش بر مي آم.پس از حالا براي اون روزها تمرين مي كنم.خب،كي سالاد منو دوست داره؟

چهارم اين كه افتادم رو كار دموي كامپيوتري و كليپ درست كردن از عكسهايي كه دارم....خيلي كيف مي ده...استادم از من فيلم برنامه كوهنوردي امسال رو خواسته بود،منم نه نگفتم و براي همراه با كلي افكتهاي جالب تصويري براش يه نسخه زدم.آخرش هم يه تيتراژ آخر مامان،به غايت مامان! درست كردم كه خودم روزي صد دفعه مي ذارم از اول تماشاش مي كنم....خب اينم خودش يه دلخوشيه ديگه....وقتي كسي نيست تشويقت كنه خودت بايد مشوق خودت باشي....فقط دلم مي خواد واكنش استادم رو وقتي فيلم رو واسه اولين بار تماشا مي كنه ببينم،شك ندارم كه دهنش از تعجب باز مي مونه....فقط يه آرزو دارم،اونم اينه كه نوشته هام هم به زودي منتشر بشه،اين هم اگه به تحقق بپيونده مي تونم بگم كه من ديگه هيچ توقعي از زندگي ندارم،جناب عزرائيل هر وقت دوست داشتن مي تونن تشريف بيارن....البته بعد از اين كه به شهرت رسيدم!نه قبلش!من آرزو دارم.....بهتون خوش بگذره....تا بعد.آه راستي،پانتي جون دستت درد نكنه!خيلي ممنون كه اين جور نوشتن رو يادم دادي.از اين بابت يكي بهت مديونم.




|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com