Tuesday, October 19, 2004
نمي دونم با خواب بعد از ظهر حال مي كنيد يا نه،به نظر من كه چيز چرتيه،آخه آدم بعدش تا آخر شب اخلاق كه نداره هيچ، شب موقع خواب هم راحت خوابش نمي بره...و اين دقيقا ماجرايي بود كه من ديشب داشتم...ديروز به نسبت روز پر مشغله اي رو داشتم،سر كار سرم شلوغ بود حسابي،گرسنه هم بودم ديگه آخر ساعت خفن عصبي بودم و از شانس من يا اون بنده خدايي كه من شستمش گذاشتمش كنار،اد تو همين شرايط يه سوء تفاهم پيش اومد و من با يكي از همكاران خانم-كه البته تا حالا رويتشون نكردم-از پشت تلفن چنان يكي به دوئي راه انداختم،البته هيچ كدوم به اون صورت مقصر نبوديم،مقصر اون نفر سومي بود كه اومد بهم گفت شما بابت فلان فاكتور تاكسي سرويس از شركت دو بار پول گرفتي و من وقتي پرسيدم كي همچين حرف مزخرفي زده جواب داد اين خانم.همون لحظه هم شماره شو گرفت و گفت خانوم فلاني چرا بيخودي به آقاي مهندس تهمت زدي و ال و بل....خلاصه گوشي رو كه دست گرفتم اون داد بزن،من داد بزن!آخر سر مشخص شد كه قراره يه فاكتوري رو كه من قبلا مبلغش رو گرفتم آخر ماه پولش به حسابم واريز بشه،بنابراين من بايد آخر ماه چون اون پول رو قبلا گرفتم،عين مبلغ رو به حسابداري برگردونم...حالا فكرشو بكنيد مردك شيش انگشتي نقليه چي مطلب به اين سادگي رو برگشته به من اون جوري گفته-كه تو چرا از شركت دوبار پول گرفتي!!-و من هم كه هرگز چنين توهيني رو تحمل نمي كنم،زدم به پر اون بنده خدايي كه مظنون به گفتن اين بيانات شريف بودن...البته آخرش از اون خانم عذر خواهي كردم و عصبانيتم كه خوابيد به خودم گفتم:پسر!اين چه كاري بود كردي؟باز كه زود عصباني شدي.....بگذريم،رسيدم خونه مثل يه كوسه گرسنه ام بود و جاي همه تون خالي قد يه فيل خوردم و بعد هم با اجازه تون دراز به دراز خوابيدم،اونم تا هشت و نيم شب!خلاصه وقتي پا شدم اخلاقم شده بود تو مايه هاي اخلاق بعضي عزيزان در انتهاي ماه! بگذريم،زيادي بي تربيتي شد،مي گفتم كه شب خوابم نمي برد و در اين شرايط سريع مغزم شروع مي كنه به تجزيه و تحليل وقايع گذشته...ديشب نمي دونم چي شد كه يهو ذهنم به اون دور دستها پرواز كرد،به تابستون سال هفتاد،زماني كه من تصميم داشتم براي آرزو اسم مستعار انتخاب كنم.فكر كنم قبلا بهتون گفتم چه اسمي رو اون بنده خدا گذاشتم؟اشك كوچيك-يكي از خوانندگان عزيز بلاگم-كه مي گه گفتي،در هر حال محض اطلاع اون عزيزاني كه هم اينك گيرنده هاشون رو روشن كردن عرض مي كنم كه من اسم اون بزرگوار رو گذاشتيم يايويي! يادتون مي آد يايويي رو كه؟تو سريال ايكيو سان،همون دختر خوشكل مشكله كه خيلي هم ناز و اطوار داشت؟دختر آقاي چيكي اويا؟آره،اسم آرزو شد يايويي!جالبه كه هيچ دليل خاصي هم نداشت،يادمه تازه كارتون ايكيو رو ديده و تو كف خانوم يايويي بودم كه همون لحظه سر و كله آرزو پيدا شد،با همون مانتوي سبز لجني،شلور مخمل كبريتي زرشكي،روسري سياه و كفش اسپرت سفيد با حاشية صورتي...تا ديدمش گفتم:خب،اينم از يايويي!و به همين سادگي اسم مستعار ايشون شد يايويي...يادمه پيمان يه بار برام تعريف كرد كه حين صحبتش با آرزو بهش گفته بود چه اسمي روش گذاشتيم و اون هم پرسيده بود:حالا چرا يايويي؟نمي دونم آرزو جون،واقعا نمي دونم،فقط مي دونم اون لحظه تنها اسمي كه به ذهنم رسيد همين بود....و خب حالا بعد سيزده سال هنوز اين اسم زنده است،هنوز وقتي بين بچه ها قصد داريم از آرزو حرف بزنيم مي گيم يايويي...خيلي دلم مي خواد بدونم آيا اون هنوز اين اسم رو يادش هست؟
زمان چقدر زود گذشت،انگار همين ديروز بود كه نوجووني چهارده ساله بودم كه روي دخترهاي مردم اسم مي ذاشتم...البته اينو بگم،ته همه اون اسم گذاشتنها،شوخي كردنها و سر به سر گذاشتنها،هيچ كينه و عداوتي نبود...من همه اونها رو دوست داشتم...اگر روشون اسم مي ذاشتم به اين خاطر بود كه اين جوري باهاشون احساس صميمت بيشتري مي كردم...ولي خب بعضيهاشون به دل گرفتن...از جمله دوست آرزو....
به خودم كه اومدم ديدم ساعت از دو صبح هم گذشته،سعي كردم بخوابم چون فرداش يعني امروز بايد صبح زود پا مي شدم ولي خب تصوير اون روزهاي آرزو جلو چشمم بود...
هنوز هم صبحهاي زود،وقتي دارم تنهايي تو آشپزخونه صبحونه مي خورم،به محض اين كه صداي دختراي دبيرستاني رو از تو خيابون مي شنوم كه دارن مي رن مدرسه،مي دوم كنار پنجره،با اينكه مي دونم هيچ كدومشون ديگه آرزو نيستن....آرزو رفته كه آرزو باقي بمونه.آره،آخر داستان همينه...چي شد!از يايويي به كجا رسيديم....تكبير!جلسه امروز تموم شد....................................................!؟!!
|
زمان چقدر زود گذشت،انگار همين ديروز بود كه نوجووني چهارده ساله بودم كه روي دخترهاي مردم اسم مي ذاشتم...البته اينو بگم،ته همه اون اسم گذاشتنها،شوخي كردنها و سر به سر گذاشتنها،هيچ كينه و عداوتي نبود...من همه اونها رو دوست داشتم...اگر روشون اسم مي ذاشتم به اين خاطر بود كه اين جوري باهاشون احساس صميمت بيشتري مي كردم...ولي خب بعضيهاشون به دل گرفتن...از جمله دوست آرزو....
به خودم كه اومدم ديدم ساعت از دو صبح هم گذشته،سعي كردم بخوابم چون فرداش يعني امروز بايد صبح زود پا مي شدم ولي خب تصوير اون روزهاي آرزو جلو چشمم بود...
هنوز هم صبحهاي زود،وقتي دارم تنهايي تو آشپزخونه صبحونه مي خورم،به محض اين كه صداي دختراي دبيرستاني رو از تو خيابون مي شنوم كه دارن مي رن مدرسه،مي دوم كنار پنجره،با اينكه مي دونم هيچ كدومشون ديگه آرزو نيستن....آرزو رفته كه آرزو باقي بمونه.آره،آخر داستان همينه...چي شد!از يايويي به كجا رسيديم....تكبير!جلسه امروز تموم شد....................................................!؟!!
|