<$BlogRSDURL$>

Thursday, October 07, 2004

از قديم گفتن هرچه از دوست رسد نكوست.من هم اين حرفو قبول دارم و به همين خاطر بود كه يك هفته تمام مريض بودم و نتونستم دستي به بلاگم بكشم.جمعه هفته پيش با دو تا از دوستان قديميم قرار كوه داشتم.دو برادر كه هر دو شون به سلامتي زن گرفتن و رفتن خونه سخت(!).خلاصه داداش بزرگه ما رو كه بعد مدتها ديد اول چند تا ماچ گنده ازمون گرفت بعد گفت:اي واي فلاني من آنژين شدم!خلاصه فكر نمي كنم نيازي باشه بهتون بگم فرداش من حالم چه جوري بود و چطور لذت اون گردش خوب روز قبل و تله سيژ سوار شدن از دماغم بيرون كشيده شد.البته بازم مي گم هر چه از دوست رسد نكوست چون به اين ترتيب لااقل تا عيد من ديگه آنژين نمي شم،آخه من تو هر نيمه سال تنها يك بار آنژين مي شم و سرما مي خورم.خدا كنه فقط با اين حرف خودمو چشم نزده باشم.بزنم به تخته!

از تمام دوستاني كه در اين مدت ازم سراغ مي گرفتن ممنونم بخصوص هيوا خانم كه من يه معذرت خواهي به ايشون بدهكارم چون رفتم بلاگشونو خوندم اما كامنت نذاشتم.باور كن هيوا اون روز حالم هيچ خوب نبود،البته مطلبت رو در مورد معادله زندگي و انتگرال گرفتن از اون خوندم و فوق العاده به دلم نشست.به نظر من بهترين و قشنگ ترين متني بود كه تا به حال تو بلاگ جديدت نوشتي.ولي همون طور كه گفتي خونه خود آدم چيز ديگريست.به بلاگ قبليت برگشتي،بزودي اونجا هم مزاحمتون مي شم.

چند روز پيش بعد عمري داشتم ماهواره تماشا مي كردم،همين جوري گفتم بزنم يه كانال بياد،يه كانال عربي اومد به اسم المباشر،اولش فكر كردم يه كانال اروپائيه،چون صدا رو كم كرده بودم و زبونشو نمي شنيدم،يه خانوم مجري خوشكل مانكن برنزه چشم ماهي داشت حرف مي زد،بين آ بين حرفهاش هم شوهاي قشنگي پخش مي شد،خلاصه يهو بعد يه ربع چشمم افتاد به اون آرم المباشر،با خودم گفتم:نه!امكان نداره!ولوم رو زياد كردم ديدم بله!تمامشون عربن،از اون خانوم چشم ماهي گرفته كه بدون اغراق به تموم مجريهاي شيك برنامه هاي اروپايي مي گفت زكي تا اون خواننده هاي مردي كه شوهاشون هيچ فرقي با شوهاي ريكي مارتين و امثالهم نداشت.مي خواستم همونجا دو دستي بزنم تو سر خودم و البته چهار دستي تو سر اين مملكت.تروخدا نگاه كن ببين اون عربهايي كه بهشون مي گيم ملخ خور و مسخره شون مي كنيم و مي گيم زنهاشون از خوشگلي به عنتر دهن كجي مي كنن و دلشون واسه زنهاي ايروني غش مي ره و چه و چه،حالا به كجا رسيدن!من نمي دونم چرا ما بايد ادعا كنيم كه از اونها معتقد تريم؟محمد پيغمبر اونها بوده،اسلام از سرزمين اونها اومده،اونوقت اونها دختراشون اونجوري مي گردن،دختراي ما اين جوري!به خدا بعضي وقتها دلم به حال دختراي خودمون خيلي مي سوزه!آخه اين چه ريختيه براشون درست كردن؟بقول يكي از دوستام انگار تن طاووس زره كرده باشن!آره ديگه،وقتي نماينده زنهاي ما تو جامعه خانم فاطمه آليا باشه كه تو نبوغ و گلواژه گويي دست جناب حسني رو از پشت بسته،وضع دختراي ما هم نبايد از اين بهتر باشه.تازه مژده بهتون بدم كه خانوم فرمودن مي خوان لباس برتر براتون طراحي كنن آي خانوما!به زودي لباسهاي دوره قاجار(چادر بلند و روبنده) مد مي شه،نمي خوايد از حالا به فكر خريد باشيد؟

واقعا از صميم قلب براي اون كساني كه نمي تونن گذشت كنند و ببخشايند و هميشه و در همه حال كينه ديگران رو در سينه دارند متاسفم.ما فقط يه بار اين شانس رو پيدا مي كنيم كه مسافر اين دنيا باشيم،پس چه بهتر كه تا مي شه بارمون رو سبكتر كنيم،سعي كنيم افكار خوب،خوش بيني،اعتماد به نفس،گذشت،تدبير و شجاعت توشه راهمون باشه نه افكار پليد،بدبيني،ضعف،حسادت،حماقت و ترس.

چند شب پيش يكي از دوستام ازم پرسيد به نظر تو تعريف درست غيرت چيه و من چقدر بايد نسبت به خواهرم حساس باشم؟جوابشو دادم ولي خودم هم به فكر فرو رفتم.سوژه مناسبي بود.از اون سوژه ها كه باز يه ساعتي منو بفرسته بالا منبر!خدا كنه اين حس تحليل گراييم تحريك نشه وگرنه تا چند شب خواب نخواهم داشت.

ديشب جاتون خالي بعد چند روز استراحت در كوچه هاي خلوت و ساكت محله مون قدم مي زدم.چه آرامش و سكوتي حكم فرما بود.به خودم گفتم باز ايام پياده رويهاي تنهاي شبانه ام شروع شد.نه،فكر نكنيد از اين بابت شكايت دارم،برعكس خيلي هم خوشحالم.من هميشه نيمه نخست سال رو هر شب با دوستانم هستم و بودن با اونها رو تجربه مي كنم،و شيش ماهه دوم تنها هستم و ياد مي گيرم چطور از بودن با خودم و از تنهايي خودم بهره ببرم و از وقتم مفيد استفاده كنم.وقتي كسي نيست فرصتي پيدا مي كنم كه در مورد مسائل مختلف فكر كنم و به نتايج جالبي برسم.باور كنيد بعضي وقتها از تنهاييم بيشتر لذت مي برم.چون اصلا گذشت زمان رو حس نمي كنم،اونقدر ذهنم به جاهاي مختلف پرواز مي كنه و براي پيدا كردن حقايق به اين طرف و اون طرف سرك مي كشه كه يهو به خودم مي آم مي بينم اونقدر پياده روي كردم كه زانوهام درد گرفته.

ديشب از خدا يه چيزي رو خواستم.گفتم خدايا حاضرم با تمام آروزهام به گور برم ولي تنها يك آرزوم برآورده بشه و اون هم اين كه بتونم اثري بنويسم كه بعد خودم موندگار بشه.

دو تا از دوستانم طي هفته اي كه گذشت پدر بزرگ و عموشون رو از دست دادن،بقول دوست بزرگوارم سركار خانم پانتي،خدا رفته تو مد كنترل جمعيت.از فرمايش ايشون اين طور نتيجه مي گيرم كه خدا معمولا در فصل پاييز مي ره تو خط كنترل جمعيت.چيه؟باز طرفدارهاي پاييز خوششون نيومد؟متاسفم.من دشمن سر سختيم.به اين راحتي ها هم روم كم نمي شه! ولي واقعا شما ها رو دوست دارم.

اينم بگم و برم.ديروز بعد سالها نيم ساعتي با پيمان دوست قديميم هم كلام شدم.خيلي حرف زديم و همون طور كه از اول هم حدس مي زدم بالاخره بحث آرزو هم اومد وسط.نزديك خونه شون پارك كرده و تو ماشينم نشسته بوديم كه پيمان بين حرفهاش به خونه آرزو اينا اشاره كرد و با يه حسرتي گفت:بعد اين(اشاره به آرزو) با هيشكي نتونستم دوست بشم!گفتم:دست بردار پيمان!تو هم زمان با اون و بعد اون با بيست مورد گشتي،من كه ديگه آمارت رو دارم.حرفشو تصحيح كرد و گفت:آره!منظورم اين بود كه ديگه با كسي مثل اون دوست نشدم.دوران قشنگي بود.دوران سادگي و كودكي!(البته اگه سيزده تا شونزده سالگي اسمش كودكي باشه!).تو دلم گفتم و ديگه مثل اونو گير نخواهي آورد...تو قدر ندونستي................!؟

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com