<$BlogRSDURL$>

Friday, August 27, 2004

فكر مي كنم هيچ چيز به اين اندازه كه احساس گناه كني و ببيني هيچ جور نمي توني گناهانتو جبران كني آزار دهنده نباشه...يه زماني هست كه تو به هر دليلي،غفلت،ناداني،بچگي و يا حتي به عمد،يه گناهي رو مر تكب مي شي،اون لحظه ممكنه به ابعاد و عواقب كارايي كه كردي فكر نكني،ولي وقتي ناراحتي وجدان به سراغت بياد،وقتي ببيني با اعمالت كاري كردي كه ديگران ازت متنفر شدن،اون وقته كه احساس پشيموني مي كني،مي گي خدايا بهم فرصت بده جبران كنم،معمولا هم خدا بهت فرصت مي ده،ولي اين كه خدا بهت فرصت بده يه چيزه،و اين كه تو موفق بشي در اين فرصت جبران ماقات كني يه چيز ديگه اس....شايد هيچ چيز به اين اندازه كه ببيني هيچ كس توبه تو رو قبول نداره،هيچ كس حاضر نيست عذر خواهي تو بپذيره،هيچ كس فرصت خوب بودن و خوبي كردن رو بهت نمي ده،آزار دهنده تر نباشه....مردم خيلي بي رحمن!خيلي بي انصافن! خيلي بي گذشتن...انگار خودشون بري از گناه باشن،با توي گناهكار پشيمون طوري رفتار مي كنن انگار قتل مرتكب شدي،انگار آدم كشتي....حرصت نمي گيره ببيني پشيمون شدي،شدي اوني كه ديگران ازت انتظار داشتن،اونوقت هيچ كس حاضر نيست بهت فرصت بده تا تو نشون بدي و بهشون ثابت كني كه بابا،به خدا من عوض شدم،من ديگه اون آدم سابق نيستم،من از كرده هام پشيمونم،تروخدا بهم مهلت بديد تا بهتون تلافي كنم....نمي ذارن! به همون خدا كه بهت فرصت داده نمي ذارن! انگار لذت مي برن كه تو همچنان بدهكار باقي بموني،انگار خوششون مي آد كه تو يه گوشه چشمت هميشه اشك باشه و يه گوشه اش خون،انگار از رنج كشيدنت لذت مي برن........خدايا چرا بنده هات اينقدر بي انصافن؟
جاهل بودم،غافل بودم،گناه مي كردم،همه رو از خودم متنفر كرده بودم،تا اين كه فرشته اي از راه رسيد و كلامي به من گفت كه زير و رويم كرد،از خواب بيدارم كرد،به خودم اومدم و ديدم اي واي!چقدر خلق خدا رو از خودم رنجوندم!پشيمون شدم،استغفار كردم،سياهي هاي دلمو با اشك شستم،از روز بعدش شروع كردم به جبران كردن...اميد داشتم به مرور زمان ديگران فراموش كنن اشتباهاتي رو كه از سر نادوني مرتكب شدم،ببينن كه من دگرگون شدم و قصد دارم خوب باشم،سالها گذشت من هي خوبي كردم به اين اميد كه بديهام فراموش بشه،ولي ديگران همچنان نيمه خالي ليوان رو مي ديدن.....فرشته!كجايي؟تويي كه بهم هشدار دادي،تويي كه بهم گفتي تا دير نشده عوض شو،بيا،بيا و اقلا تو ببين كه من عوض شدم،هيهات!هيهات كه فرشته هم باور نكرد كه من عوض شدم.....................هر كس اونو ديد بهش بگه،بهش بگه كه من عوض شده بودم،من هموني شده بودم كه اون مي خواست،من رامش شده بودم،مي خواستم افسارمو داوطلبانه بدم دست اون،ولي اون قبول نكرد،من سرگشته به حال خودم رها شدم....خدايا حالا چيكار كنم؟از اينجا رونده و از اونجا مونده.....به كي پناه ببرم؟فرشته هم قبول نكرد كه من عوض شدم......خدايا نمي خوام دوباره اوني بشم كه قبلا بودم،مي خوام اوني بمونم كه فرشته ازم خواسته بود،اما چه سود كه حتي فرشته هم منو تنها گذاشت........................روزگار وفا نداره،خوبي پاداش نداره،مردم انصاف ندارن،براي من گناهكار راهي وجود نداره....تف به روي اين زندگي...........!؟

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com