Monday, August 23, 2004
اتفاقات زندگي مو كه مرور مي كنم مي بينم روزگار هرگز بهم ارفاق نكرده،شايدم بهتر باشه بگم بهم سخت گرفته يا شايدم فرصت نداده....نمي دونم،تا حالا براتون پيش اومده كه يه نفرو كه نمي شناسيد پشت سرهم ببينيد؟ انگار كه هرجا مي ريد اونم باشه،انگار بخواد مدام جلو راتون سبز بشه
يادمه سال 73-72 كه چهارم دبيرستان بودم،يه دختره رو مدام مي ديديم...چهره اش هنوز يادمه،متاسفانه زشت با يه مانتوي سبز يشمي....هر جا مي رفتم اينم بود،انگار اون سال مقرر شده بود هرجا مي رم اونو ببينم...تو راه مدرسه،تومسير رفتن سر جلسه كنكور مرحله اول و دوم و حتي بعد از اتمام سال تحصيلي!يادمه همين موقع ها بود،من تازه خبر قبوليمو در دانشگاه دريافت كرده بودم،با دوستانم رفته بودم شهربازي،اون موقعها هنوز شعور داشتن و مجرد ها رو راه مي دادن،خلاصه اونجا وسط جمعيت يهو چشمم به همون دختر افتاد،با مانتوي سفيد و روسري خالخالي....اين دفعه ديگه خنده ام گرفت،حتي اونم با ديدن من به خنده افتاد چون شايد بار صدم بود كه ما همديگرو در جاهاي مختلف تصادفي ملاقات مي كرديم....خب اينا رو گفتم براي چي؟ داشتم با خودم فكر مي كردم كه تا حالا نشده من از كسي خوشم بياد و اين شانسو پيدا كنم كه لااقل يكبار اونو يه جايي ملاقات كنم....مثلا همين آرزو...بيست ساله همسايه هستيم،سيزده ساله كه من تو نخشم،اونوقت محض رضاي خدا يك بار نشد من اونو يه جايي تنها و بيرون از محلمون ملاقات كنم!البته چرا،بي انصاف نباشي، يه بار پيش اومده كه ببينمش،اون زمونا كه شاگرد دبيرستاني بود، يه بار تو راه برگشت از مدرسه باهاش مواجه شدم،يه ماژيك دستم بود و داشتم رو ديوار از اين شعارهاي مرگ بر استقلال و از اين جور چيزا مي نوشتم كه منو ديد!چيزي نگفت ولي خنده اش گرفته بود...شايد اون تنها دفعه اي بود كه يه جا تنها ديدمش....تازه اون موقعها هم كه زيد پيمان بود و نمي شد سمتش رفت....بله ديگه،خلاصه ايني كه مي بينيد طرف يكي رو دوست داره و يهو مي زنه باهاش مثلا همكلاس مي شه يا تو يه مهموني همديگرو مي بينن يا مثلا سر از يه جا در مي آرن همه اش كشكه! واقعيت همون چيزي است كه براتون تعريف كردم
و اما در جواب اشك كوچيك بايد بگم،شايد حق با تو باشه،ولي من به خاطر آرزو اون حرفها رو نزدم...به خاطر اعتقاداتم زدم...نمي دونم برات پبش اومده كه احساس كني تمام اون چيزي كه بهش اعتقاد داشتي،عشق مي ورزيدي،باور داشتي يهو پوشالي و دروغين از آب در بياد؟تو وقتي در حال غرق شدن باشي داد نمي زني؟فرياد نمي كشي؟سر و صدا نمي كني؟ چرا....حتما مي كني....ببين اشك كوچيك من مي دونم كه تو هم حتما ماجراهاي مشابهي رو داشتي و يا شايد هم تجربه كردي ولي،معذرت مي خوام كه اينو مي گم،تو هنوز عشق واقعي رو تجربه نكردي...آره مي دونم،همه شما دخترا ماشاالله صدتا ماجراي تلخ عشقي در طول زندگيتون داشتيد،به 18 هم كه مي رسيد احساس با تجربه بودن مي كنيد،ولي متاسفانه بايد بهتون بگم كه اوني كه شما تجربه كرديد اسمش عشق نيست...يا لااقل بهش عشق نمي گن....واسه همينه كه راحت هم فراموش مي شه،درسته،هرگز يادتون نمي ره،ولي كم رنگ مي شه،سر و كله يه نفر ديگه كه پيدا شد،كه دست كم كمي شما رو ياد اون طرف اصلي تون بندازه و حرفهاش شبيه اون باشه ديگه تموم شد...مورد قبلي بايگاني مي شه...چرا؟چون اصل خوش اومدن تو اون سنين بر پايه وجاهته....همه زيبايي صورت رو مي بينن نه سيرت...تقصيري هم ندارن،تو اون سن آدم فقط اون چيزا مجذوبش مي كنه،ولي اشك كوچيك زيبايي اصلي آدمها تو وجودشونه،تو شخصيتشون،تو اون چيزي كه در نگاه اول به چشم نمي آد....اونه كه ارزشمنده،اونه كه اگه عاشقش بشي ديگه نمي توني فراموشش كني....بنابراين اشك كوچيك تو عشق واقعي رو بعد از بيست سالگي و حتي شايد بيست و پنج سالگي تجربه خواهي كرد،زموني كه ديدت وسعت پيدا كرده،به ظواهر دل نمي بندي و دنبال ثباتي....مي گن مولوي تحت تاثير شخصيت شمس تبريزي يك ديوان سرود،تا آخر عمرش هم مريد شمس بود،چرا؟چون اون عاشق شخصيتش شده بود،اينه ماهيت واقعي عاشق شدن،عاشق هر صورت زيبايي كه بشي،خدا يه آس ترشو برات رو مي كنه ولي مطمئن باش رو هر شخصيت زيبايي نمي شه آس گذاشت....كسي كه شخصيت زيبا داره خودش آسه،و كسي نمي تونه روش قرار بگيره....اشك كوچيك آرزو زيباست،از نظر من خوشكل ترين دختر روي زمينه،ولي من فقط به اين خاطر عاشقش نيستم....در واقع اون يكي از شخصيتهاي خوبيه كه نمونه شو در طول اين 28 سال زندگي كمتر ملاقات كردم...به همين خاطره كه حسرتشو مي خورم....چون شايد مجبور شم سالهاي سال بگردم تا باز دختري مثل اون پيدا كنم كه تا اين حد صادق،با گذشت،دلسوز واقع بين و فداكار باشه...خوش به حال هر كي كه آرزو رو صاحب مي شه....خوش به حالش
|
يادمه سال 73-72 كه چهارم دبيرستان بودم،يه دختره رو مدام مي ديديم...چهره اش هنوز يادمه،متاسفانه زشت با يه مانتوي سبز يشمي....هر جا مي رفتم اينم بود،انگار اون سال مقرر شده بود هرجا مي رم اونو ببينم...تو راه مدرسه،تومسير رفتن سر جلسه كنكور مرحله اول و دوم و حتي بعد از اتمام سال تحصيلي!يادمه همين موقع ها بود،من تازه خبر قبوليمو در دانشگاه دريافت كرده بودم،با دوستانم رفته بودم شهربازي،اون موقعها هنوز شعور داشتن و مجرد ها رو راه مي دادن،خلاصه اونجا وسط جمعيت يهو چشمم به همون دختر افتاد،با مانتوي سفيد و روسري خالخالي....اين دفعه ديگه خنده ام گرفت،حتي اونم با ديدن من به خنده افتاد چون شايد بار صدم بود كه ما همديگرو در جاهاي مختلف تصادفي ملاقات مي كرديم....خب اينا رو گفتم براي چي؟ داشتم با خودم فكر مي كردم كه تا حالا نشده من از كسي خوشم بياد و اين شانسو پيدا كنم كه لااقل يكبار اونو يه جايي ملاقات كنم....مثلا همين آرزو...بيست ساله همسايه هستيم،سيزده ساله كه من تو نخشم،اونوقت محض رضاي خدا يك بار نشد من اونو يه جايي تنها و بيرون از محلمون ملاقات كنم!البته چرا،بي انصاف نباشي، يه بار پيش اومده كه ببينمش،اون زمونا كه شاگرد دبيرستاني بود، يه بار تو راه برگشت از مدرسه باهاش مواجه شدم،يه ماژيك دستم بود و داشتم رو ديوار از اين شعارهاي مرگ بر استقلال و از اين جور چيزا مي نوشتم كه منو ديد!چيزي نگفت ولي خنده اش گرفته بود...شايد اون تنها دفعه اي بود كه يه جا تنها ديدمش....تازه اون موقعها هم كه زيد پيمان بود و نمي شد سمتش رفت....بله ديگه،خلاصه ايني كه مي بينيد طرف يكي رو دوست داره و يهو مي زنه باهاش مثلا همكلاس مي شه يا تو يه مهموني همديگرو مي بينن يا مثلا سر از يه جا در مي آرن همه اش كشكه! واقعيت همون چيزي است كه براتون تعريف كردم
و اما در جواب اشك كوچيك بايد بگم،شايد حق با تو باشه،ولي من به خاطر آرزو اون حرفها رو نزدم...به خاطر اعتقاداتم زدم...نمي دونم برات پبش اومده كه احساس كني تمام اون چيزي كه بهش اعتقاد داشتي،عشق مي ورزيدي،باور داشتي يهو پوشالي و دروغين از آب در بياد؟تو وقتي در حال غرق شدن باشي داد نمي زني؟فرياد نمي كشي؟سر و صدا نمي كني؟ چرا....حتما مي كني....ببين اشك كوچيك من مي دونم كه تو هم حتما ماجراهاي مشابهي رو داشتي و يا شايد هم تجربه كردي ولي،معذرت مي خوام كه اينو مي گم،تو هنوز عشق واقعي رو تجربه نكردي...آره مي دونم،همه شما دخترا ماشاالله صدتا ماجراي تلخ عشقي در طول زندگيتون داشتيد،به 18 هم كه مي رسيد احساس با تجربه بودن مي كنيد،ولي متاسفانه بايد بهتون بگم كه اوني كه شما تجربه كرديد اسمش عشق نيست...يا لااقل بهش عشق نمي گن....واسه همينه كه راحت هم فراموش مي شه،درسته،هرگز يادتون نمي ره،ولي كم رنگ مي شه،سر و كله يه نفر ديگه كه پيدا شد،كه دست كم كمي شما رو ياد اون طرف اصلي تون بندازه و حرفهاش شبيه اون باشه ديگه تموم شد...مورد قبلي بايگاني مي شه...چرا؟چون اصل خوش اومدن تو اون سنين بر پايه وجاهته....همه زيبايي صورت رو مي بينن نه سيرت...تقصيري هم ندارن،تو اون سن آدم فقط اون چيزا مجذوبش مي كنه،ولي اشك كوچيك زيبايي اصلي آدمها تو وجودشونه،تو شخصيتشون،تو اون چيزي كه در نگاه اول به چشم نمي آد....اونه كه ارزشمنده،اونه كه اگه عاشقش بشي ديگه نمي توني فراموشش كني....بنابراين اشك كوچيك تو عشق واقعي رو بعد از بيست سالگي و حتي شايد بيست و پنج سالگي تجربه خواهي كرد،زموني كه ديدت وسعت پيدا كرده،به ظواهر دل نمي بندي و دنبال ثباتي....مي گن مولوي تحت تاثير شخصيت شمس تبريزي يك ديوان سرود،تا آخر عمرش هم مريد شمس بود،چرا؟چون اون عاشق شخصيتش شده بود،اينه ماهيت واقعي عاشق شدن،عاشق هر صورت زيبايي كه بشي،خدا يه آس ترشو برات رو مي كنه ولي مطمئن باش رو هر شخصيت زيبايي نمي شه آس گذاشت....كسي كه شخصيت زيبا داره خودش آسه،و كسي نمي تونه روش قرار بگيره....اشك كوچيك آرزو زيباست،از نظر من خوشكل ترين دختر روي زمينه،ولي من فقط به اين خاطر عاشقش نيستم....در واقع اون يكي از شخصيتهاي خوبيه كه نمونه شو در طول اين 28 سال زندگي كمتر ملاقات كردم...به همين خاطره كه حسرتشو مي خورم....چون شايد مجبور شم سالهاي سال بگردم تا باز دختري مثل اون پيدا كنم كه تا اين حد صادق،با گذشت،دلسوز واقع بين و فداكار باشه...خوش به حال هر كي كه آرزو رو صاحب مي شه....خوش به حالش
|