<$BlogRSDURL$>

Thursday, August 19, 2004

آرزو تو به خواهرت سپردي هر وقت منو مي بينه صورتشو ازم مخفي كنه؟لابد مي دونه از همه بيشتر بهت شبيهه،جدا هم كه به جز بينيش كه به قشنگي ماله تو نيست،بقيه اجزاي صورتش با اون موقعهات مو نمي زنه...پريروزها تو پارك نشسته بودم.تو عالم خودم بودم كه يهو ديدم خواهرتو و دوستانش اومدن...مثل اون موقعهاي تو،خواهرتم واسه خودش يه گروه دونفري داره و هميشه با اونا مي گرده...اومد و درست نيمكت بغل من،روي هموني كه شيش شهريور هفتاد تو و دوستت روش نشسته بودين و من و دوستم اونجا باهاتون شوخي كرديم نشست...يادته؟شوخي شاخ گاو رو مي گم...سالها سريع گذشتن ولي وقايع گاه بصورت مشابه تكرار مي شن...چقدر اين خواهرت بهت شبيهه،زيرچشمي كه نگاه مي كردم ديدم حتي فرم نشستنش،سر كج كردنش عين توئه...همونجوري پاشو بغلكي مي اندازه روي اون يكي پاش...كفش اسپرتشم شبيه ماله تو بود،ماله اون طلايي بود با نوارهاي كرم و ماله تو سفيد با نوارهاي صورتي...آرزو وقايع مي تونن باز تكرار بشن...خواهرت واقعا خوشكل شده،اون موقعها كه با خودت مي آورديش بيرون يه بچه خردسال بود،پنج شيش سالش بيشتر نبود،حالا بايد مي ديدي كه پسرا واسش چه جوري خودشونو هلاك مي كنن
آرزو من شب چهارشنبه سوري تصادفي خواهرتو ديدم،كنار ديوار ايستاده بود و داشت و رقص و بپر بپر مردم رو از روي آتيش تماشا مي كرد،بدون اغراق شايد در مدت بيست دقيقه اي كه من اونجا بودم،ده تا پسر به خواهرت نزديك شدن و پيشنهاد دادن،خواهرت با متانت به همه شون جواب منفي داد...آرزو خواهرت عجيب بهت برده عجيب...حتي با اين كه از من سالها كوچيكتره عين تو وقتي منو مي بينه صورتشو قايم مي كنه...تو بهش گفتي،مگه نه؟ حتي نمي خواي ما دلمون رو به تماشاي شمش بدل خوش بكنيم؟يا شايد مي ترسي من هوس كنم شمش بدل رو جاي اصل بردارم؟ نه آرزو،نه! من روياي شمش اصل رو به داشتن شمش بدل ترجيح مي دم،آرزو من در دلم رو مي بندم...چند وقت پيش،در يكي از اون لحظاتي كه تلخكاميها و نوميديها منو آماج قرار داده بود با خودم عهد كردم كه ديگه كسي رو به خونه دلم راه ندم...احساساتم رو بايگاني مي كنم،به در خونه دلم يه قفل قطور مي زنم و كليدش رو پرت مي كنم ته دريا...آرزو تو نباشي اين دل به چه دردي مي خوره؟
راه زندگي طولاني و آخرش نامعلومه،درسته،همه مون آخر سر مي ميريم،ولي اين كه كجا،چگونه و در چه شرايطي از دنيا بريم مهمه...اگه دو سه سال بعد مرگمون هيشكي ما رو يادش نباشه زندگيمون به چه دردي خواهد خورد؟ بايد از خودمون يه نشوني بذاريم...يه يادگار خوب...يه چيزي كه بعد از ما ناممون رو زنده نگه داره
همه ما اومديم تا به جاودانگي برسيم...زندگي فرصتي است براي جاودانه شدن،حالا يكي تا آخرين لحظه در پي جاودانه شدنه و اونو پيدا مي كنه،ديگري نه،در بين راه گول ظواهر رو مي خوره و سرش گرم مي شه و از غافله عقب مي‌مونه...آقا! خانوم با شمام! بجنبيد...سالها سريع مي گذرن...هيجده رو كه رد مي كني ها،انگار سرعت گذر عمرتو مي ذارن رو دور تند،پنج سال برات قد دو سال مي گذره و ده سال قد چهار سال...يهو به خودت مي آي مي بيني اي دل غافل! اين همه سال گذشت و من هيچ كاري نكردم...يه چيزي رو نشون كنيد،يه هدفي رو نشونه بگيريد،يه هدف متعالي،يه هدفي كه به جاودانگي نزديكتون كنه،يه هدفي كه شما رو بالا ببره .... بيفتيد دنبالش...ولش نكنيد...سفت بچسبيدش...نگران عقب افتادن بقيه كاراتون نباشيد...عمر آدميزاد اونقدر بلند هست كه آدم به چند تا كار با هم برسه...مهم اينه كه كارهاي مهمشو حتما انجام بده و بعد بره...خدا نكنه آدم پيش از تكميل كاراش و رسيدن به هدفش از دنيا بره كه در اون صورت همه چيزو باخته
خيلي فلسفي شد!از بحث خواهر آرزو رسيديم به كجا!ولي آرزو به اون خدايي كه ما رو آفريد من از حرفم بر نمي گردم، بله،تو ممكنه راه خودت رو بري،همسفرت كس ديگري باشه،ولي من راهم اينه،تازه پيداش كردم و ازش بر نمي گردم، آرزو من يه دنيا خاطره ازت دارم، خاطراتي كه مي تونه دست مايه صدها داستان كوتاه و بلند بشه...آرزو من مي خوام بنويسم،مي خوام اون دنيايي كه من و تو سعادتشو داشتيم مدتي توش باشيم و لذت ببريم رو به همه معرفي كنم،آرزو ما دنياي نوجووني قشنگي داشتيم،دنيايي پر از احساسات و روياهاي ظريف كودكانه،هر چند خيلي كوتاه بود،ولي خدا رو شكر كه بود...آرزو من همه شو مي نويسم،مي نويسمش و مي دمش براي چاپ...قبول كردن،جنبه شو داشتن داشتن،نداشتن مي ريزمش رو نت...بذار همه بدونن ما چه دنياي قشنگي داشتيم...بذار بدونن تو اين دنيايي كه از دروغ و خيانت پر شده،ما تونستيم چند سال رو در محيطي سرشار از صداقت،دوستي،محبت و حسن نيت زندگي كنيم...آروز ما قبلا بهشت رفتيم،به حال اونهايي بايد غصه بخوريم كه هرگز بهشت نمي رن...بيچاره اون آدمها

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com