Wednesday, August 18, 2004
عروسك قشنگم آرزو...ديشب بيشتر از هر شب ديگري احساس دلتنگي مي كردم...اين اواخر جاي خالي تو رو بيشتر از هر زمان ديگري احساس مي كنم... الان كجايي؟چيكار مي كني؟ به خودم مي گم باور كن كه براي هميشه از دست داديش،دعاهاي تو بي جواب مي مونه،اون هرگز برنمي گرده،اما باز به خودم نهيب مي زنم كه هرگز نبايد نا اميد شد...حتي اگر واقعا هيچ اميدي باقي نمونده باشه...آرزو بگو چه كردم كه رفتي؟چه گفتم كه رنجيدي؟ چي مرتكب شدم كه هرگز نبخشودي؟
پنجشنبه شب با يكي از دوستان درد دل مي كردم، يه لحظه اونقدر مستاصل شدم كه گفتم:حاضرم بگم غلط كردم تا آرزو برگرده! نگاه ژرفي بهم انداخت و گفت: مگه چيكار كردي كه مي خواي بگي غلط كردم؟ با سردرگمي سر تكون دادم و گفتم:نمي دونم! چون نمي دونم، چون واقعا برام روشن نشده چرا به چنين عقوبتي دچار شدم مي خوام بگم غلط كردم...زندگي با من معامله معكوسي انجام داد...از هر كاري كه درست بود و ديگران ازش نتيجه مثبت گرفتن من نتيجه منفي گرفتم،نوبت من كه شد ماست شد سياه و ذغال سفيد! يكي بهم بگه پاداش حسن نيت داشتن چيه؟پاداش وفادار موندن چيه؟ گناه كسي كه نمي تونه به جز يك نفرو دوست داشته باشه چيه؟خدايا چرا كساني رو كه با احساسات مردم بازي نمي كنن،حسن نيت دارن و مي خوان درست زندگي كنن رو مجازات مي كني؟ تو واقعا خدايي يا...به يكي از دوستام نگاه مي كنم، صدتا دوست دخترو به راحتي جوراب و زيرپوش عوض كرد بدون اين كه ذره اي احساس ناراحتي كنه، انگار نه انگار...اون آدمه و مني كه در اين 28 سال زندگي فقط يك دوست دختر داشتم هم آدمم
به خدا همون يه دونه رو هم نمي خواستم بگيرم،فقط چون ديدم 25 سالم شده و هنوز كاري نكردم،فقط چون ميخواستم بهم ثابت بشه كه مي تونم داشته باشم با يه دختر دوست شدم،اونم فقط واسه ده ماه،وقتي هم ديدم كه طرف مي خواد ازدواج كنه و من سد راهشم،خودمو كنار كشيدم تا اون بتونه بره دنبال زندگيش...تو اون ده ماه هرگز بهش ابراز عشق نكردم مبادا وابسته مني بشه كه نمي خواستم بگيرمش...آره دروغ گفتن آسونه،يكي از دوستام به آسوني آروغي كه بعد هر پيك مشروب مي زنه به يه دختر مي گه دوستت دارم،خياليش نيست،بقول خودش اينا رو آفريدن كه ازشون استفاده كني...اون آدمه،منم آدمم
از خودم تعريف نمي كنم،من هم مثل همه شما گناه انجام دادم،ولي هرگز با احساسات كسي بازي نكردم،هرگز فكر خيانت به ذهنم نرسيد،معتقد بودم و هستم كه اگر خيانت كني در آينده همسرت بهت خيانت خواهد كرد...آرزو با اين فكر بود كه هميشه عشق و احساسم رو فقط براي تو حفظ كردم،فقط براي تو...هرگز بهم نگفتي چرا حاضر نيستي قبولش كني،من كه بهت تحميلش نكردم،ارزون هم ارائه اش ندادم،تا خودت بهم روي خوش نشون ندادي سفره دلمو پيشت باز نكردم،به خدا اگر راجع به احساست مطمئن نمي شدم صد سال قفل دهنمو بعد اين همه سال باز مي كردم...سيزده سال زبون به دهن گرفته بودم،تو نوبتت نشسته بودم،صبر كردم تا دست نامرئي سرنوشت به موقعش منو به سوي تو بكشونه،اون شب كه بعد مدتها، يكساعت تموم فقط و فقط با من حرف زدي چقدر جلوي هجوم احساسم،احساسي كه 13 سال پشت سدهاي رازداري مونده بود،رو گرفتم،گفتم اينجا بهش اعتراف نكنم تا نگه بي جنبهام،فكر نكنه تا روي خوش بهم نشون داد من جسور شدم،كلي رنج و محنت رو به جون خريدم تا تو نرنجي،ولي در نهايت باز هم تو بهم گفتي بي جنبه...آرزو چرا؟اگر نبودش به من هيچ ميلي چرا ظرف دلم بشكست ليلي؟
فراموشت كرده بودم،پذيرفته بودم كه تو برام فقط يه رويايي،يه آرزوي شيرين كه هرگز برآورده نمي شه، اون وقت تو در اون شب بهاري،28 فروردين 80 يهو بعد 6 سال سر و كله ات از وسط تاريكيها پيدا شد،منو صدا زدي،ازم خواستي برات كاري رو انجام بدم،آرزو تو حلقه اشك رو در چشمم ديدي موقعي كه لبخند زنان از پشت شيشه پرايد سفيدت به من بهت زده و سرگشته نگاه ميكردي،همون موقع فهميدي جريان از چه قراره...بعد از اون تو سلام و عليك رو باهام شروع كردي،تو روياي منو از زير خاكستر فراموشي بيرون كشيدي و زنده كردي...تو! چرا آرزو؟ چرا؟
تنها موندم،ولي نا اميد نشدم،زير كوله باري از چرا ها له شدم،ولي از پا نيوفتادم،حباب دلم هزار تيكه شد ولي اجازه ندادم غرورم بشكنه
هر روز كه از خواب پا مي شم غصه تو مثل يه پتك محكم به سينهام مي كوبه ولي من عقب نمي رم،حتي يك قدم،آرزو من ياد گرفتم كه صورتم رو در برابر سيليهاي بي امان زندگي بالا بگيرم،خودت گفتي شونه هاي ناتوان و ضعيفتو در سن 19 سالگي زير بار سنگين مسئوليتهاي زندگي قرار دادي،گفتي مسئوليتهايي به گردنم افتاد كه برام خيلي زود بود و باعث شد عوض بشم،و من مي گم كه مي خوام مثل تو باشم...اميدوار بودن و تسليم نشدن رو از تو ياد گرفتم،تو بانوي كوچك ارديبهشتي...دوست داشتم در ادامه اين مسير دشوار تو در كنارم باشي،آرزوم اين بود كه شونه هامو كنار شونه هاي تو بذارم و باهم،متفق و يك دل بريم به جنگ دشواريهاي زندگي...ولي خب حالا كه نشد من عقب نشيني نميكنم... آرزو هر جا باشي،اسم هر مرد ديگري كه روت گذاشته بشه،تو در دل ماله خودمي،روياي با تو بودن رو با هيچ چيز عوض نمي كنم...اون شعري كه مي گه بذار تو خواب بمونم اگر حقيقتي نيست رو در مورد خودم به اين شكل اصلاح ميكنم كه:
بذار تو خواب بميرم اگر حقيقتي نيست روياي با تو بودن، شيرين تر از زندگي است...
خاك بر سر اون واقعيتي كه بگه بدون تو زندگي كنم...تف به روي اون سرنوشتي كه بگه از اعتقادم برگردم...لعنت بر اون تقديري كه بين ما جدايي ايجاد كرد...بشكنه اون دستي كه داستان زندگي بانوي كوچكم رو به اين تلخي نگاشت...عروسك قشنگم آرزو،در آرامش بخواب، من تا ابد در كنارت خوام بود...تا ابد و تا روزي كه نفس مي كشم،مي گن آخر راه به دبوانگي ختم مي شه،من مي گم از حالا ديوانه هستم
|
پنجشنبه شب با يكي از دوستان درد دل مي كردم، يه لحظه اونقدر مستاصل شدم كه گفتم:حاضرم بگم غلط كردم تا آرزو برگرده! نگاه ژرفي بهم انداخت و گفت: مگه چيكار كردي كه مي خواي بگي غلط كردم؟ با سردرگمي سر تكون دادم و گفتم:نمي دونم! چون نمي دونم، چون واقعا برام روشن نشده چرا به چنين عقوبتي دچار شدم مي خوام بگم غلط كردم...زندگي با من معامله معكوسي انجام داد...از هر كاري كه درست بود و ديگران ازش نتيجه مثبت گرفتن من نتيجه منفي گرفتم،نوبت من كه شد ماست شد سياه و ذغال سفيد! يكي بهم بگه پاداش حسن نيت داشتن چيه؟پاداش وفادار موندن چيه؟ گناه كسي كه نمي تونه به جز يك نفرو دوست داشته باشه چيه؟خدايا چرا كساني رو كه با احساسات مردم بازي نمي كنن،حسن نيت دارن و مي خوان درست زندگي كنن رو مجازات مي كني؟ تو واقعا خدايي يا...به يكي از دوستام نگاه مي كنم، صدتا دوست دخترو به راحتي جوراب و زيرپوش عوض كرد بدون اين كه ذره اي احساس ناراحتي كنه، انگار نه انگار...اون آدمه و مني كه در اين 28 سال زندگي فقط يك دوست دختر داشتم هم آدمم
به خدا همون يه دونه رو هم نمي خواستم بگيرم،فقط چون ديدم 25 سالم شده و هنوز كاري نكردم،فقط چون ميخواستم بهم ثابت بشه كه مي تونم داشته باشم با يه دختر دوست شدم،اونم فقط واسه ده ماه،وقتي هم ديدم كه طرف مي خواد ازدواج كنه و من سد راهشم،خودمو كنار كشيدم تا اون بتونه بره دنبال زندگيش...تو اون ده ماه هرگز بهش ابراز عشق نكردم مبادا وابسته مني بشه كه نمي خواستم بگيرمش...آره دروغ گفتن آسونه،يكي از دوستام به آسوني آروغي كه بعد هر پيك مشروب مي زنه به يه دختر مي گه دوستت دارم،خياليش نيست،بقول خودش اينا رو آفريدن كه ازشون استفاده كني...اون آدمه،منم آدمم
از خودم تعريف نمي كنم،من هم مثل همه شما گناه انجام دادم،ولي هرگز با احساسات كسي بازي نكردم،هرگز فكر خيانت به ذهنم نرسيد،معتقد بودم و هستم كه اگر خيانت كني در آينده همسرت بهت خيانت خواهد كرد...آرزو با اين فكر بود كه هميشه عشق و احساسم رو فقط براي تو حفظ كردم،فقط براي تو...هرگز بهم نگفتي چرا حاضر نيستي قبولش كني،من كه بهت تحميلش نكردم،ارزون هم ارائه اش ندادم،تا خودت بهم روي خوش نشون ندادي سفره دلمو پيشت باز نكردم،به خدا اگر راجع به احساست مطمئن نمي شدم صد سال قفل دهنمو بعد اين همه سال باز مي كردم...سيزده سال زبون به دهن گرفته بودم،تو نوبتت نشسته بودم،صبر كردم تا دست نامرئي سرنوشت به موقعش منو به سوي تو بكشونه،اون شب كه بعد مدتها، يكساعت تموم فقط و فقط با من حرف زدي چقدر جلوي هجوم احساسم،احساسي كه 13 سال پشت سدهاي رازداري مونده بود،رو گرفتم،گفتم اينجا بهش اعتراف نكنم تا نگه بي جنبهام،فكر نكنه تا روي خوش بهم نشون داد من جسور شدم،كلي رنج و محنت رو به جون خريدم تا تو نرنجي،ولي در نهايت باز هم تو بهم گفتي بي جنبه...آرزو چرا؟اگر نبودش به من هيچ ميلي چرا ظرف دلم بشكست ليلي؟
فراموشت كرده بودم،پذيرفته بودم كه تو برام فقط يه رويايي،يه آرزوي شيرين كه هرگز برآورده نمي شه، اون وقت تو در اون شب بهاري،28 فروردين 80 يهو بعد 6 سال سر و كله ات از وسط تاريكيها پيدا شد،منو صدا زدي،ازم خواستي برات كاري رو انجام بدم،آرزو تو حلقه اشك رو در چشمم ديدي موقعي كه لبخند زنان از پشت شيشه پرايد سفيدت به من بهت زده و سرگشته نگاه ميكردي،همون موقع فهميدي جريان از چه قراره...بعد از اون تو سلام و عليك رو باهام شروع كردي،تو روياي منو از زير خاكستر فراموشي بيرون كشيدي و زنده كردي...تو! چرا آرزو؟ چرا؟
تنها موندم،ولي نا اميد نشدم،زير كوله باري از چرا ها له شدم،ولي از پا نيوفتادم،حباب دلم هزار تيكه شد ولي اجازه ندادم غرورم بشكنه
هر روز كه از خواب پا مي شم غصه تو مثل يه پتك محكم به سينهام مي كوبه ولي من عقب نمي رم،حتي يك قدم،آرزو من ياد گرفتم كه صورتم رو در برابر سيليهاي بي امان زندگي بالا بگيرم،خودت گفتي شونه هاي ناتوان و ضعيفتو در سن 19 سالگي زير بار سنگين مسئوليتهاي زندگي قرار دادي،گفتي مسئوليتهايي به گردنم افتاد كه برام خيلي زود بود و باعث شد عوض بشم،و من مي گم كه مي خوام مثل تو باشم...اميدوار بودن و تسليم نشدن رو از تو ياد گرفتم،تو بانوي كوچك ارديبهشتي...دوست داشتم در ادامه اين مسير دشوار تو در كنارم باشي،آرزوم اين بود كه شونه هامو كنار شونه هاي تو بذارم و باهم،متفق و يك دل بريم به جنگ دشواريهاي زندگي...ولي خب حالا كه نشد من عقب نشيني نميكنم... آرزو هر جا باشي،اسم هر مرد ديگري كه روت گذاشته بشه،تو در دل ماله خودمي،روياي با تو بودن رو با هيچ چيز عوض نمي كنم...اون شعري كه مي گه بذار تو خواب بمونم اگر حقيقتي نيست رو در مورد خودم به اين شكل اصلاح ميكنم كه:
بذار تو خواب بميرم اگر حقيقتي نيست روياي با تو بودن، شيرين تر از زندگي است...
خاك بر سر اون واقعيتي كه بگه بدون تو زندگي كنم...تف به روي اون سرنوشتي كه بگه از اعتقادم برگردم...لعنت بر اون تقديري كه بين ما جدايي ايجاد كرد...بشكنه اون دستي كه داستان زندگي بانوي كوچكم رو به اين تلخي نگاشت...عروسك قشنگم آرزو،در آرامش بخواب، من تا ابد در كنارت خوام بود...تا ابد و تا روزي كه نفس مي كشم،مي گن آخر راه به دبوانگي ختم مي شه،من مي گم از حالا ديوانه هستم
|