<$BlogRSDURL$>

Wednesday, August 11, 2004

ديروز صبح يهو هوس كردم برم كوه...خيلي وقت بود كوه نرفته بودم...از تعطيلات عيد تا حالا...خلاصه دوربين عكاسي مو به اضافه عينك و كلاه آفتابي برداشتم و با ماشينم تا پاي دربند رو گاز دادم...خلوت بود،مگس پر نمي زد،من بودم و كوه،كوه بود و من....از همونجا عكس گرفتنو شروع كردم،به هر منظره قشنگي مي رسيدم عكس مي گرفتم،چه عكسهاي قشنگي،فقط جاي تو توش خالي بود آرزو...اگر بودي بي شك عكسهاي من هم حال و هواي ديگري پيدا مي كرد...تو رو در كنارم احساس مي كردم،صداتو مي شنيدم،اصلا حس نمي كردم تنهام،تو رو مي ديدم با همون كوله پشتي زرد و گرمكن آبيت كه همراه من و ساير دوستان قديمي به دنبال استاد در حر كت هستيم...از مسيرهاي خاكي و سنگي دربند كه رد مي شدم،به رد پاها كه نگاه مي كردم با خودم زمزمه مي كردم بي شك يكي از اين جا پاها ماله توئه...بي شك روزي تو هم از اينجا رد شدي...و حالا من بعد سالها به نيابت تو و تموم اون كساني كه حالا نيستن دارم از اينجا رد مي شم...لحظات خاصي بود آرزو،نمي تونم درست تو صيفشون كنم،جملات اون قدر لياقت و قدرت ندارن كه بگم واقعا چي احساس مي كردم...تو در كنارم بودي،بودنتو حس مي كردم،نمي ديدمت ولي مطمئن بودم كه باهام هستي،اصلا هر منظره قشنگي رو كه مي ديدم اول به تو نشونش مي دادم...صدات تو گوشم بود...صداي دويدنت...صداي خنديدنت...به صورت هر دختري كه نگاه مي كردم اونو به شكل تو مي ديدم،هر منظره اي رو كه تو قاب عكس جاش مي دادم تو هم توش حضور داشتي ...تو باهام بودي آرزو...مي دونم كه بودي
ديشب داشتم به آلبوم عكس بچگيهامون نگاه مي كردم...به عكس تو نگاه مي كردم كه در كنار دوستت انداخته بودي،ماله 14 سال قبل بود،دخترك كوچك خنداني بودي كه هيچ چيز از زندگي نمي دونه،به عكس دو سه سال بعدت نگاه مي كردم،دختر نوجوان زيبايي بودي كه هنوز سايه هايي از اون معصوميت و بي خبري در چهره اش مونده،و بعد به تصوير كنونيت نگاه كردم كه در ذهنم نقش بسته،دختر جواني هستي كه فشار زندگي داره خردش مي كنه...حيف آرزو،حيف...ما اصلا نبايد بزرگ مي شديم...اگر همونجور بچه مي مونديم خوشبخت تر بوديم...هرچي جلوتر اومديم زندگي بيشتر چهره زشت و كريهشو نشونمون داده...ما كجا داريم مي ريم آرزو؟فردا چه شكليه؟چه جوريه؟به خدا كه اگر اميد نبود همين امروز رو هم نمي ديديم...ما ها به اميد زنده ايم،ولي آرزو فكر نمي كني فردايي كه هيچ خوشبختي و سعادتي توش نباشه به لعنت خدا هم نمي ارزه؟چرا ما رو به جلو داريم،مگر جلومون چي هست؟بيا به عقب نگاه كنيم اوجا باز كورسويي از خوشبختيهاي قديمي رو پيدا مي كنيم...به اين عكسها نگاه كن،ببين چقدر شاد و بي خيال بوديم؟چطور اون روزها رو فراموش كنم؟آرزو اگه قرار باشه تو نباشي ادامه دادن اين راه چه لطفي مي تونه داشته باشه؟چه ارزشي داره من دل به كس ديگري ببندم وقتي باطنا دارم به تو فكر مي كنم؟به چهره كس ديگري چشم بدوزم وقتي علنا در چهره اون دارم عكس رخ تو رو مي بينم؟كس ديگري رو در آغوش بگيرم و نوازش كنم وقتي آرزوم در آغوش كشيدن و نوازش كردن تو بوده؟اون بوسه اي كه من به كسي غير از تو بدم چه لذتي مي تونه برام داشته باشه؟آرزو من اين آينده رو نمي خوام،اين سرنوشت رو نمي خوام،اين واقعيت رو نمي خوام!!اگر سرنوشت اينه باهاش كنار مي آم ولي هرگز تسليمش نمي شم....آرزو تو در كنارمي،در كنارم هم خواهي ماند...تو ماله خودمي حتي اگر تموم دنيا هم غير از اين بگن...هرگز تسليم نخواهم شد...هرگز...هرگز

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com