<$BlogRSDURL$>

Saturday, August 07, 2004

از وقتي يادم مي آد،من هميشه واسه روز مادر يه چيزي خريدم...چه اون موقع كه بچه بودم و پنجاه شصت تومن بيشتر ته جيبم نبود و چه حالا كه براي خودم مثلا آقاي مهندس هستم و درآمد كافي دارم...امرزو هم به مناسبت روز مادر يه ساعت مچي به مادرم هديه دادم...ساعته از اون عقربه اي هاي شيك بود با قاب و بند طلايي.چقدر مادرم خوشحال شد.من بيشتر خوشحال شدم وقتي كه ديدم برادر كوچيكم هم براي اولين بار روز مادر رو يادش بوده و هديه اي براي مادرمون خريده.
من هميشه هديه دادن رو دوست داشتم،بخصوص وقتي براي كسي باشه كه دوستش هم دارم.هر وقت دارم هديه مي‌خرم از تصور چهره شاد طرف مقابلم و لحظه اي كه با اشتياق هديه شو مي گيره و برق خوشحالي در چشمانش موج مي‌زنه،يك احساس شيرين تو دلم شكل مي گيره،احساسي كه نمي تونم توصيفش كنم ولي مي تونم اونو به عشق تشبيه كنم،يه عشق بسيار خواستني،يه عشق گرم و دوست داشتني.قلبم موقع هديه دادن از اين حس دلپذير مملو مي شه، من هم به اندازه اون كسي كه داره هديه مي گيره خوشحال و شاد مي شم.
فقط يك بار بود كه يادمه موقع هديه دادن شاد نبودم،سال 74 وقتي اون شيشه عطر سفيد رو به مادرم هديه مي‌دادم قلبم سرشار از غم بود،البته من اين احساس رو به خوبي در پشت لبخندي نمادين مخفي كردم.هنوز هم شيشه خالي اون عطرو دارم.كاغذ كادو و روبان قرمزي كه دورش بسته بودن رو گم كردم،ولي اون شيشه سفيد رو نگه داشتم.هر چند يادآور يه خاطره تلخه،ولي من نخواستم فراموشش كنم،خاطرات من هر جور كه باشن بخشي از وجود من هستن،كتمانشون نمي كنم،انكارشون نمي كنم، به دست فراموشي نمي سپرموشون.حفظشون مي كنم،باهاشون زندگي مي كنم و از اول تجربه شون مي كنم.پشت تموم اون خاطره ها يه درس هست،يه درس بزرگ كه با هر بار مرور كردنش بيشتر يادش مي گيرم.
ماجراي اون شيشه عطر چيز خاصي نبود،فقط من اونو به نيت كس ديگري خريده بودم،كسي كه اون زمونها دوستش داشتم و مي خواستم اون شيشه عطر هديه تولدش باشه،به پول اون موقع خيلي هم گرون خريده بودمش،ولي پيش خودم گفتم وقتي لبخندشو ببينم همه چيز برام جبران مي شه،خوشحالي اون همه چيز من بود.اون هديه هرگز به فرد مورد نظر نرسيد،ماهها عين خاري كه به قلبم فرو رفته باشه پيشم موند، هر بار مي ديدمش دلم ريش مي شد،پنهان كردنش هم فايده اي نداشت،شبها يهو به خودم مي اومدم و مي ديدم ناخواسته از جام بلند شدم و رفتم سراغش،وقتي در تاريكي لمسش مي كردم از خودم مي پرسيدم چرا؟ چرا اينجوري شد؟
گذشت زمان بهم آموخت كه سوال نكنم و سعي كنم با حقايق كنار بيام، وقتي پذيرفتم كه به هر دليلي قرار نيست اين هديه به اون كسي كه مي خواستم برسه تصميم گرفتم اونو به كس ديگري هديه كنم،كسي كه در هر حالتي از اون فرد برام عزيزتر و با ارزش تر بود.مادرم! من اون عطرو به مادرم هديه كردم.

ديروز تصادفا به برادر آرزو برخوردم،با هم صحبت مي كرديم كه آرزو هم با ماشين اومد رد شد،ظاهرا كاري با برادرش داشت چون دنده عقب زد و ماشين رو آورد مقابل ما،من نگاهمو ازش دزديدم،فقط يه نظر نگاهش كردم،مغموم و مثل هميشه زيبا.وقتي صحبتش با برادرش تموم شد ديگه از جلومون عبور نكرد،دور زد و از مسير ديگري رفت. شايد اونم به اين ترتيب نگاهشو ازم دزديد.خب اين هم از اون حقايقي است كه بايد قبولش كنم، من اونو مي خوام،از صميم قلب هم مي خوام،اونم شايد همين احساس رو نسبت بهم داشته باشه،ولي ما نبايد به هم فكر كنيم چون شرايط جوريه كه هرگز به هم نخواهيم رسيد.كي مقصره من نمي دونم فقط مطمئنم اين شرايط بهمون تحميل شد،ما انتخابش نكرديم،نه من و نه اون،هيچ يك نمي خواستيم كارا اينجوري پيش بره،شرايط باعث شد،شرايط، تقدير و سرنوشت...سرنوشتي كه گريزي ازش نيست،هميشه باهامونه و تغيير نمي كنه... سرنوشتي كه بقول خواهر كوچيكم نمي شه اونو از سر نوشت...

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com