<$BlogRSDURL$>

Wednesday, August 25, 2004

عزيزم آرزو
اين دو شب برام خيلي سخت گذشت...مي شه گفت از اون روزي كه براي آخرين بار صحبت كرديم،هيچ وقت به اندازه ديشب و پريشب من درد نكشيدم...آرزو تنهايي داشت منو مي كشت،غم نبودنت داشت خوردم مي كرد،نمي دوني چه فشاري رو تحمل كردم...همه چيز از پريشب شروع شد وقتي با دوستم داشتيم سمت خونه شما مي اومديم...خواهر خوشكلت با دوستاش پشت سرمون بودن،راستي آرزو خواهرت تغيير رويه داده،حالا ديگه مدام نگاهم مي كنه،در اون تاريكي شب،وقتي زير نور كمرنگ مهتابي، بالاي پله هاي فروشگاه ايستاده بود و مدام از گوشه چشم نگاه مي كرد بي اختيار ياد تو افتادم...آرزو چشماي تو بودن كه داشتن منو نگاه مي كردن!لبهاي گرد و قشنگ تو بودن كه داشتن بهم لبخند مي زدن! وقتي با دوستم،سمت خونه شما مي اومديم خواهرتو دوستاش پشت سر ما حركت مي كردن،صداي خنده هاي آزاد و بي غل و غش شون رو مي شنيدم و ياد خنده هاي تو مي افتادم...آرزو از آخرين باري كه لبخند به لبت ديدم خيلي مي گذره...
سمت خونه شما مي اومديم كه يهو خودت هم سر وكله ات پيدا شد...حالا من بين دو آرزو قرار گرفته بودم...تصوير رويايي دوران قديمت كه پشت سرم بود و تصوير زيبا و مغموم فعليت كه پيش روم قرار داشت...آرزو نتونستم سر بلند كنم و تو صورت فعليت نگاه كنم،نتونستم...اصلا همين كه اون لباسهاي شيك و تميز رو تنت ديدم يهو دلم هري پايين ريخت...آرزو شلوار شيري چقدر بهت مي آد،پاهاي باريك و كشيدت چقدر قشنگ تو اون شلوار ديده مي شه! آرزو صندل پاشنه دار نو مبارك... قدمهات مثل قبل خسته نبودن... خوشحال و شاداب به نظر مي رسيدي...بانوي زيباي من از كجا بر مي گشتي؟از پيش نامزدت؟ اشك تو چشمام جمع شد...آرزو به اين زودي داري مي ري؟به اين زودي لحظه موعود فرا رسيد؟ كي آرزو...كي مي ري؟ شايد همين دوشنبه؟ درست حدس زدم؟؟...ديگه حالمو نفهميدم...از فكر اين كه تو به زودي مي ري به حال مرگ افتاده بودم...وقتي تو تختخوابم دراز مي كشيدم احساس مي كردم ديگه بلند نخواهم شد...چه شب بدي رو پشت سر گذاشتم...تنهايي داشت نابودم مي كرد،مثل هميشه داشتم سر سختانه باهاش مبارزه مي كردم،زير ضربات تازيانه اش دوام مي آوردم...ولي آرزو اين بار جدا داشتم از پا در مي اومدم...تا اين كه دم صبح خواب تو رو ديدم...تو خواب تو رو در آغوش گرفته بودم و با تمام وجود در سينه مي فشردم،آرزو حجم بدنت رو بين بازوهام احساس مي كردم،گرماي بدن و عطر تنت رو استشمام مي كردم...تو گوشت زمزمه مي كردم...داشتم باهات خداحافظي مي كردم...داشتم برات زندگي خوبي رو آرزو مي كردم...همون لحظه بيدار شدم...مثل هميشه اون يك رويا بود ولي چه شيرين و دلپذيري بود...
آرزو ديروز تمام مدت سركار حالم بد بود،به زور تظاهر به خوبي مي كردم،به زور سرپا ايستاده بودم»سينه ام داشت هزار تيكه مي شد ولي مثل هميشه مقاومت كردم و سرانجام ديشب بود كه بر ناراحتيهام فائق اومدم...آرزو الان احساس آرامش مي كنم،احساس مي كنم با تجربه تر شدم،در عرض همين دو شب من چند سال بزرگتر شدم...بزرگتر و آب ديده تر...ديشب وقتي مثل هميشه نشسته بودم و برگشتنت رو نظاره مي كردم نوري از عشق و اميد به قلبم تابيد...نمي دونم چرا تا ديدمت تموم غصه هام فراموشم شد...جالبه،مگه نه؟دو شب پيش با ديدنت در غصه فرو رفته بودم و حالا با ديدنت احساس سر‌زندگي مي كردم..انگار دوباره متولد شده بودم....در اون لحظه تنها چيزي كه بي اراده ورد زبونم شده بود اين بود:
دوستت دارم آرزو! دوستت دارم! براي هميشه و تا روزي كه زنده ام...يك روز من و تو،به دور از تمام محدوديتها،در كوچه هاي محلمون راه خواهيم رفت...از گذشته ها خواهيم گفت و به آينده لبخند خواهيم زد...آرزو من مي بينم،اون روزي رو كه هر دومون فارغ از تمام دردها و الام دنيا فقط در مورد عشق حرف مي زنيم رو مي بينم...تو رو مي بينم...خودم رو مي بينم،كه هر دومون خوشبخت و خوشحال نشستيم و فقط داريم در مورد عشق حرف مي زنيم...آرزو به اميد اون روز به انتظار خواهم نشست...حتي اگر ساليان سال هم طول بكشه....حتي اگر قرار باشه در اين دنيا نوبت بهم نرسه...آرزو در نوبتت خواهم ماند

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com