Tuesday, July 20, 2004
دیشب خبر خوبی به دستم رسید...خبری که تکونم داد...استادم برای جشن تولد هشتاد سالگیش منو دعوت کرده! سر از پا نمی شناختم...برام غیر منتظره بود،شاید به این دلیل که از آخرین باری که این اتفاق افتاده سیزده سال گذشته ومن از اون روزخاطراتی در ذهنم مونده که شاید نمونه اش هرگزبرام تکرار نشه،لااقل تا الان که این جور بوده...چه جشنی بود!خاطره اش مثل نقشی که رو سنگ بندازن در خاطرم مونده،لحظه به لحظه اش...قرار نبود من به اون جشن دعوت بشم،بچه شیطونی بودم و استاد ازم راضی نبود،وساطت دوستان موجب شد به اونجا راه پیدا کنم و خدا رو شکر که اینطوری شد....چه لحظات شیرین و به یادماندنی رو اونجا سپری کردم...رویایی که هنوز هم در تب تکرار شدنش می سوزم اونجا برام محقق شد....رقص زیبای آرزو رو برای اولین و آخرین باراونجا دیدم...13 سال گذشته و من هنوز حرکت موزون دستای کوچیکشو،موهای قهوه ای آرایش کرده شو،لباس صورتی اپل دارشو و از همه مهم تر لبخند زیبای دندون نماشو یادمه...قشنگ یادمه...آرزو اگه هیشکی اون شب رو یادش نمونده باشه من یادمه....چقدر زود گذشت،انگار همین دیروز بود...دیشب که این خبر رو بهم دادن اولین چیزی که از خودم پرسیدم این بود:آیا آرزو هم دعوت خواهد شد؟ هنوز نمی دونم،استاد رو ندیدم تا ازش سوال کنم ولی خب فکر نمی کنم این کارو کرده باشه،آرزو مدتهاست که به استاد سر نزده و احتمالا از چشمش افتاده....خدا می دونه که من دیشب وقتی تو خیابونهای محلمون قدم می زدم اشک می ریختم و از خدا می خواستم کاری کنه که آرزو به این جشن دعوت بشه...این آخرین فرصتیه که من و اون بتونیم زیر یه سقف جمع بشیم و در کنار هم خاطره شیرینی رو مجددا تجربه کنیم،آخرین فرصت قبل از این که اون برای همیشه بره....خواهر کوچیکه آرزو که خیلی به خودش شبیهه همراه دوستانش قدم می زد،دوست داشتم بهش بگم برو به خواهرت بگو،بگو که به جشن استادمون بیاد....همه چیز رو به خدا واگذار کردم اونه که اگر بخواد حتما به خواسته دلم پاسخ می ده،همین جور که تا حالا داده...نا امید نیستم و تا روز موعود صبر می کنم....آیا شبی که دوباره بتونم در کنار آرزو باشم و برای آخرین بار خاطره خوبی رو ازش در ذهنم ذخیره کنم خواهد اومد؟ آیا رویای من که همانا دیدن رقصیدن و شاد بودن آرزوست محقق می شه؟فقط خدا می دونه،فقط و فقط خود خدا........................
|
|