<$BlogRSDURL$>

Tuesday, July 13, 2004

با این که فقط یه شب دور از محل زندگیم بودم،ولی دلم تنگ شده بود...شنبه شب وقتی تو هتل نشسته بودم و از پنجره بیرون رو تماشا می کردم،ذهنم تو کوچه ها و خیابونهای محلمون سیر می کرد،تو پارک قشنگمون،همونجایی که همه مون در بچگی توش بازی می کردیم و ازش کلی خاطره خوب داریم...فهمیدم که چقدر به محل زندگیم دل بستگی دارم،نمی تونم حتی یه شب دوریشو تحمل کنم! منظره کوه با سرسبزیهایی که ویژه مناطق شمالیست جلو چشمم بود،بارون می بارید و محیط کاملا عرفانی شده بود،اما هیچ یک از این عوامل کمکی بهم نمی کردن...دلم جای دیگه ای بود...یعنی الان تو محلمون چه خبره؟ آیا دختر و پسرها مثل همیشه دارن تو پارک جولون می دن؟ آرزو کجاست؟از سر کار برگشته؟ آیا الان ماشینش جلو خونشون پارکه؟ ...نمی خوام تعصبی برخورد کنم،ولی احساس می کنم هیچ جا سرسبزی و قشنگی محلمون رو نداره،همه جا پر از درخته، پر از گل و سبزه،باغچه...پارکمون رو که دیگه نگو...خیلی دوستش دارم،تموم خاطرات خوبم ماله همونجاست...شاید به همین خاطره که از همه جا بیشتر دوستش دارم.اهالی محل همه همدیگرو می شناسن،بیست ساله تو یه محل هستیم،همه با هم مثل خواهر و برادریم،عصرها تو پارکمون دخترها و پسرها با خیال راحت گردش می کنن،کسی نیست که الکی بهشون گیر بده و بگه چرا فلان لباسو پوشیدی یا چرا ریختت اینجوریه...از این املهای حزب اللهی خبری نیست،اگر هم هست یادگرفتن خودشونو تو کارایی که بهشون مربوط نیست داخل نکنن...خداییش که جای خوبی داریم...
صبح شنبه،خواب قشنگی دیدم،خواب آرزو رو...مدتها بود که خوابی ازش ندیده بودم... بعد سالها اومده بود و تو کوچه های محل قدم می زد...شاید بعد هشت سال...من و دوست قدیمیم بودیم،از دیدنش یکه خوردیم...آرزو متفکر بود،آرام و با طمانینه قدم برمی داشت،یعنی به چی فکر می کرد...تعقیبش کردیم،سایه به سایه اش حرکت می کردیم،سعی می کردیم ما رو نبینه،ولی دید،پشت یه ماشین قایم شده بودم و عبور ساقهاشو نظاره می کردم که یهو ایستاد،سر کشید پشت ماشین و بادیدنم لبخند تلخی زد و گفت: تویی؟ گفتم:آره منم...چشماش مرطوب بودن،معلوم بود تازه گریه کرده،تو چهره اش غم و غصه موج می زد،حس کردم دوست داره درد دل کنه،روی یه سکو کنار من و دوستم نشست و شروع کرد به حرف زدن...تو خوابم مثل توی فیلمها آرزو فقط لب می زد و آهنگ غم انگیزی پخش می شد،نفهمیدم چی می گفت،ولی یادمه آخرش سرامونو گذاشته بودیم رو شونه همدیگه و گریه می کردیم...آرزو با بغض گفت:این بار دیگه نمی تونم بهانه ای بیارم...خواستگار اولمو که از اوایل عید بهم بند کرده بود یه جوری از سرم باز کردم،ولی این یکی خیلی مصره...هرچی گفتیم قبول کرده،فکر نمی کنم بتونم قسر در برم،این یکی رو به پام خواهند نوشت! گفتم:آرزو یه بار خواستم در مورد آینده باهات صحبت کنم اجازه ندادی،بیا دم آخری به حرفهای من هم گوش بده،بیا صحبت کنیم،بذار من هم بگم چه احساسی در موردت دارم،بذار بگم چرا از بین این همه دختر تو رو می خواستم انتخاب کنم.دلم می خواد اگر هم قسمتم نشدی،اقلا بدونی که احساس واقعیم در موردت چی بوده... در سکوت تماشام کرد و سپس آروم سر تکون داد.دستاشو گرفتم تو دستام،یهویی محیط عوض شد،خودم رو در یک اتاق دیدم در حالی که دو زانو مقابل آرزو نشسته بودم و هنوز دستانش تو دستام بود،با چشمای بادومی قشنگش تماشام می کرد،چهره اش شده بود مثل قدیماش، زیبا،آرام و عاری از غم و غصه...گیسوان قهوه ای رنگش افشانش رو شونه هاش ریخته بودن،لبای گردش چه قرمز و بوسیدنی بودن...منتظر بود،منتظر بود ببینه من چی می گم...اومدم حرف بزنم که بیدار شدم!!! ساعت دو و نیم صبح بود،تک و تنها در تختم دراز کشیده بودم در حالی مشتهای گره کردم رو در سینه ام می فشردم...اون یک رویا بود،یک خواب که می تونست ادامه پیدا کنه،ولی در رویا هم بهم اجازه داده نشد که حرفم رو به آرزو بزنم،حقیقت در رویا هم رهام نمی کنه، همه جا اسیر حقایقم...وخب حقیقت تلخی که همیشه ازش گریزونم ولی لحظه به لحظه داره بهم نزدیکتر می شه در شرف وقوعه...کسی بهم نگفته کی اتفاق می افته ،خودم حس می کنم که زمان وقوعش همین روزهاست...در یکی از همین روزها...شاید حتی تو همین هفته یا شایدم هفته بعد...وقوعش رو حس می کنم، با تمام وجودم...لحظه ای که آرزو برای همیشه بره داره نزدیک می شه...داره نزدیک می شه....خدا بهم صبر بده

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com