Friday, July 09, 2004
ظاهرا دعایی که چند وقت پیش کرده بودم برآورده شده...بی خیالی هم واسه خودش دنیایی داره، هیچی برات مهم نیست،هیچی اذیتت نمی کنه،یاد چیزای بد هم که می افتی یه کم بالا سینه ات درد می گیره بعدش دیگه هیچی حس نمی کنی...هزارتا خوبی داره این جور بودن و یه عیب بزرگ،اونم اینه که وقتی دردی نداشته باشم چیزی هم برای نوشتن ندارم،یادمه استاد ادبیاتمون تو دانشگاه می گفت نویسنده باید برای نوشتن دردی داشته باشه،خب ظاهرا نسخه اش واسه من که جواب داده،درد ندارم پس حرفی هم واسه گفتن نیست....
یه دو سه روزی نیستم،یه ماموریت چند روزه دارم، یه حسی بهم می گه در نبودم یه اتفاقی خواهد افتاد،نمی گم چی،اگه برگشتم و دیدم اون اتفاق افتاده حتما براتون می نویسم،وای که اگه اتفاق بیفته از اون دردا بگیرم که تا صد سال برای نوشتن مطلب داشته باشم،با این که می دونم این اتفاق یه روزی می افته و در گوشه ای از قلبم خوشحال هم می شم اگه پیش بیاد،ولی در حال حاضر آمادگیشو ندارم و خب معمولا هم اتفاقات زمانی می افتند که آدم به هیچ وجه آمادگیشو نداره.خب من باید برم،دوستان،این بلاگ رو با آرزو می سپرم به شما، شما رو به خدا خوب ازش نگهداری کنید تا من بیام،البته اگه واسه خودم تو اون کوه و بیابون اتفاقی نیفته، من که بی خیالم تا چی پیش بیاد.به امید دیدار!
|
یه دو سه روزی نیستم،یه ماموریت چند روزه دارم، یه حسی بهم می گه در نبودم یه اتفاقی خواهد افتاد،نمی گم چی،اگه برگشتم و دیدم اون اتفاق افتاده حتما براتون می نویسم،وای که اگه اتفاق بیفته از اون دردا بگیرم که تا صد سال برای نوشتن مطلب داشته باشم،با این که می دونم این اتفاق یه روزی می افته و در گوشه ای از قلبم خوشحال هم می شم اگه پیش بیاد،ولی در حال حاضر آمادگیشو ندارم و خب معمولا هم اتفاقات زمانی می افتند که آدم به هیچ وجه آمادگیشو نداره.خب من باید برم،دوستان،این بلاگ رو با آرزو می سپرم به شما، شما رو به خدا خوب ازش نگهداری کنید تا من بیام،البته اگه واسه خودم تو اون کوه و بیابون اتفاقی نیفته، من که بی خیالم تا چی پیش بیاد.به امید دیدار!
|