Sunday, July 04, 2004
نمی دونم چرا، ولی امروز عجیب احساس آرامش می کردم آرزو...اصلا انگار با یه سرنگ، تموم دردهامو از تنم بیرون کشیده بودن...احساس سبکی می کردم...احساس شناور بودن....دلیلشو نمی دونم ولی هرچه هست به فال نیک می گیرم، مدتها بود این طور احساس آرامش نکرده بودم! شاید به این خاطر بود که امروز تا می تونستم نوشتم،کلی نوشتم آرزو، کلی! داستانم رو به اتمامه، دیگه چیز زیادی ازش نمونده،خدا بخواد تو همین تابستون برای چاپش اقدام می کنم،می خوام همه بدونن ما چه دنیای قشنگی داشتیم آرزو،همه بفهمن ما تو چه شرایطی بزرگ شدیم و چرا الان این قدر حسرت اون موقعها رو می خوریم...واقعا هم حسرت داره،فکرشو بکن، چقدر پاک بودیم، چقدر ساده، چقدر بی غل و غش...چقدر اعتماد بینمون زیاد بود، چقدر معرفت و جوانمردی خریدار داشت،یادته آرزو؟ حتما یادته....تو با وفا بودی،همیشه همه چیزو به یاد داشتی،هیچ کس و هیچ چیز رو فراموش نمی کردی،من هم فراموش نکردم...برای من اون روزها حکم رویایی شیرین رو داره که دوست ندارم هرگز فراموشش کنم....حیف هرچی جلوتر رفتیم ازش دورتر شدیم، ولی خب همین که خاطره اش در قلبمون زنده باشه کافیه...پارک قشنگمون به همون با صفایی قبله، صدای خنده ها همچنان به گوش می رسه، من همچنان وسط بوته ها پنهان هستم و دارم بازی کردن تو رو تماشا می کنم....هیچی از بین نرفته، به صدای قلبم گوش کن؟ همچنان با امیدواری می تپه، ما هنوز هستیم آرزو، هستیم...من و تو، تو باوفای کوچک!
|
|