Thursday, July 01, 2004
گاهی اوقات بدجور دچار تناقض می شم...احساس می کنم تمام قوانین دنیا برعکسه...همه چیز وارونه است...اونی که داره نامردی می کنه، سر دیگرون کلاه می ذاره، کثافت کاری می کنه، سر و مر و گنده داره واسه خودش می گرده، بلایی که سرش نمی آد هیچ، از زندگیش هم داره لذت می بره... به خودم می گم پس من برای چی به خودم سختی بدم؟ چرا خودم رو محدود کنم؟ چرا حدود رو رعایت کنم؟ اونی که اون بالا نشسته ظاهرا به هیچیش نیست که ما خوب باشیم،بد باشیم، معرفت به خرج بدیم،ندیم، اصلا انگار کسی نیست که اون بالا نشسته باشه و اعمال ما رو زیر نظر داشته باشه، ما خودمون رو گذاشتیم سر کار، از همه چیز چشم پوشیدیم، خودمونو شکنجه می دیم که چی؟ می خوایم آدم خوبی باشیم! زرشک! آخه خوب بودن به چه قیمتی؟ به این قیمت که حتی خودت رو هم فنا کنی؟
گاهی اوقات این شرایطه که باعث می شه آدمها تغییر کنن،خودم همیشه مخالف سر سخت تغییرات بودم، البته بعضی تغییر کردنها واسه آدم لازمه، محتاط شدن، با سیاست شدن، با فکر شدن، اینا چیزایی نیست که همه از اول داشته باشن، خیلی ها بر اثر تجربه یاد می گیرن که این طوری باشن، ولی خب بعضی تغییرات هست که هرگز نتونستم خودمو بهشون عادت بدم....بعضی وقتها هم که تحت تاثیر شرایط موقتا اونجوری شدم، مدتها عذاب وجدان داشتم...نامرد بودن، بی معرفتی، از احساسات دیگران سوء استفاده کردن، فریب دادن ، کثافت شدن...همیشه نفیشون کردم ولی می بینم انگار ناچاری اینجوری باشی، نباشی خودت ضرر می کنی!!... سر سختی می کنی، می گی نه، من فرق می کنم، من تن به این کارا نمی دم، با مقاومتم نشون می دم که می شه این جوری نبود، اونی که اون بالا نشسته- که من یکی دیگه شک دارم باشه- وقتی سرسختی منو ببینه حتما بهم توجه می کنه و پاداش می ده! کو؟ آقای یا خانوم خداوند کو؟؟ از تو نباید انتظار داشته باشیم؟ پس از کی باید بخوایم؟ هان! روزگار مسئولشه؟ خب آقای روزگار شما چی می گید؟ لابد به شما هم مربوط نیست؟ نیست! می دونستم! سوال نداره، به هیشکی مربوط نیست.کار این دنیا هم مثل ادارات دولتی می مونه که هیشکی مسئول هیچی نیست، یه مشت تن لش مثل گاو نشستن صندلی پر کردن ولی هیشکی هیچ مسئولیتی نداره، حالا حکمت اون بالا هم همینطور شده!!! بارها، به هر چی قبول دارید، بارها اومدم به خودم بقبولونم که باید فقط به یه نفر فکر کرد، نباید تعدد طلب بود، باید معرفت داشت، دختر که زیرپوش نیست بگی من می خوام در آن واحد سه تا ازش داشته باشم، نه پنج تا!! از بچگی، از وقتی خودمو شناختم اینجوری بودم و همیشه هم سر این خصلتم داغ خوردم ولی دست بردار نبودم... بچه که بودم و دهنم بو شیر می داد می گفتم نه، درست نیست، طرف ناراحت می شه، بزرگتر که شدم و شاخ معرفت بازیم در اومد می گفتم نه! نباید بی معرفت بود...و حالا هم که سنی ازمون رفته و مردی شدیم می گفتم نه! آدم به یه نفر فکر می کنه و نهایتا باهاش ازدواج می کنه، از هر دست بدی، از همون پس می گیری، من اگه خیانت کنم در آینده زنم بهم خیانت خواهد کرد... یه مشت خضعبلات! یه مشت عقاید بدرد نخور و بچگانه... خب چی شد؟ چی عایدم شد از این همه معرفت داری؟ در تموم این سالها دوستانم 20 تا 20 تا رفتن دوست دخترهاشونو گرفتن، حال و حولاشونو کردن، من فقط تماشاچی بودم... چی گیرم اومد؟ چی؟؟؟؟ فقط جوونیم تباه شد.....
نه حزب الهیم، نه ذره ای مذهبی، نه ان شاءالله خل، ولی معتقدم یه حساب و کتابهایی بر این زندگی حاکمه...حساب و کتابی که آدم رو ازش گریزی نیست....خسته شدم..... واقعا خسته شدم! هاج و واج موندم به تماشای بازی نامفهوم روزگار...
آرزو برای تو جایگاه ویژه ای در قلبم فرض کرده بودم، می گفتم این سینه با تمام محفوظاتش برای آرزو، خدایا من نیتم در مورد این دختر پاک و والاست، سالهاست به پاش نشستم و منتظر موقعیتی شدم تا بتونم احساسی رو که این همه مدت فقط برای اون حفظش کردم ، بهش عرضه کنم، پس خدایا کمکم کن، من در این ماجرا فقط از تو کمک می خوام....و حالا، حالا که آرزوم رفت و رویا شد، من باید چیکار کنم؟ تا ابد که نمی شه تن احساساتم لباس مشکی بپوشونم... باید یه فکری کرد... بله، درد داره، یکی رو بخوای ولی جبر روزگار مجبورت کنه به یه چیز دیگه قناعت کنی... در واقع محترمانه اش اینه که سر خودتو کلاه بذاری، متقاعد بشی که قسمت بوده و از این جور گلواژه ها...می دونم که دختر قحط نیست، بخوام بگردم صدتا بهتر از آرزو پیدا می شه، شایدم هزاران هزارتا، این که مسلمه، ولی هیچ یک اون نمی شن، هیچ کس واسه من اون نخواهد شد...این بدیهیه...هر کی وارد زندگیم بشه صد در صد جایگاه خودش رو خواهد داشت ولی نه جایگاهی که تو داشتی آرزو...چیزی رو به خودم تلقین نمی کنم، حس می کنم، کاملا حس می کنم آرزو...دیگه دل که رفت، هر کی خواست بیاد، بیاد، چه خیالیه؟ خانوم شما بیا، نه؟ خب شما بیا! نمی خوای پس تو بیا...یکی بیاد دیگه! چه خیالیه، از احساسات پاک و این جور چیزها که خبری نخواهد بود پس هر کی خواست پاشه بیاد، بیاد....اینه، اینه که اذیتم می کنه، خفیف شدن...این که روزگار وادارت می کنه خفیف باشی...آره، پاشید بیاید، تماما در اختیارتونم، هرچی بخواید بهتون می دم، الا احساسات والام! اون صاحب داره، یکی قبلا خریدتش، برای همیشه بردتش، چیز دیگه خواستید، در خدمتم........
|
گاهی اوقات این شرایطه که باعث می شه آدمها تغییر کنن،خودم همیشه مخالف سر سخت تغییرات بودم، البته بعضی تغییر کردنها واسه آدم لازمه، محتاط شدن، با سیاست شدن، با فکر شدن، اینا چیزایی نیست که همه از اول داشته باشن، خیلی ها بر اثر تجربه یاد می گیرن که این طوری باشن، ولی خب بعضی تغییرات هست که هرگز نتونستم خودمو بهشون عادت بدم....بعضی وقتها هم که تحت تاثیر شرایط موقتا اونجوری شدم، مدتها عذاب وجدان داشتم...نامرد بودن، بی معرفتی، از احساسات دیگران سوء استفاده کردن، فریب دادن ، کثافت شدن...همیشه نفیشون کردم ولی می بینم انگار ناچاری اینجوری باشی، نباشی خودت ضرر می کنی!!... سر سختی می کنی، می گی نه، من فرق می کنم، من تن به این کارا نمی دم، با مقاومتم نشون می دم که می شه این جوری نبود، اونی که اون بالا نشسته- که من یکی دیگه شک دارم باشه- وقتی سرسختی منو ببینه حتما بهم توجه می کنه و پاداش می ده! کو؟ آقای یا خانوم خداوند کو؟؟ از تو نباید انتظار داشته باشیم؟ پس از کی باید بخوایم؟ هان! روزگار مسئولشه؟ خب آقای روزگار شما چی می گید؟ لابد به شما هم مربوط نیست؟ نیست! می دونستم! سوال نداره، به هیشکی مربوط نیست.کار این دنیا هم مثل ادارات دولتی می مونه که هیشکی مسئول هیچی نیست، یه مشت تن لش مثل گاو نشستن صندلی پر کردن ولی هیشکی هیچ مسئولیتی نداره، حالا حکمت اون بالا هم همینطور شده!!! بارها، به هر چی قبول دارید، بارها اومدم به خودم بقبولونم که باید فقط به یه نفر فکر کرد، نباید تعدد طلب بود، باید معرفت داشت، دختر که زیرپوش نیست بگی من می خوام در آن واحد سه تا ازش داشته باشم، نه پنج تا!! از بچگی، از وقتی خودمو شناختم اینجوری بودم و همیشه هم سر این خصلتم داغ خوردم ولی دست بردار نبودم... بچه که بودم و دهنم بو شیر می داد می گفتم نه، درست نیست، طرف ناراحت می شه، بزرگتر که شدم و شاخ معرفت بازیم در اومد می گفتم نه! نباید بی معرفت بود...و حالا هم که سنی ازمون رفته و مردی شدیم می گفتم نه! آدم به یه نفر فکر می کنه و نهایتا باهاش ازدواج می کنه، از هر دست بدی، از همون پس می گیری، من اگه خیانت کنم در آینده زنم بهم خیانت خواهد کرد... یه مشت خضعبلات! یه مشت عقاید بدرد نخور و بچگانه... خب چی شد؟ چی عایدم شد از این همه معرفت داری؟ در تموم این سالها دوستانم 20 تا 20 تا رفتن دوست دخترهاشونو گرفتن، حال و حولاشونو کردن، من فقط تماشاچی بودم... چی گیرم اومد؟ چی؟؟؟؟ فقط جوونیم تباه شد.....
نه حزب الهیم، نه ذره ای مذهبی، نه ان شاءالله خل، ولی معتقدم یه حساب و کتابهایی بر این زندگی حاکمه...حساب و کتابی که آدم رو ازش گریزی نیست....خسته شدم..... واقعا خسته شدم! هاج و واج موندم به تماشای بازی نامفهوم روزگار...
آرزو برای تو جایگاه ویژه ای در قلبم فرض کرده بودم، می گفتم این سینه با تمام محفوظاتش برای آرزو، خدایا من نیتم در مورد این دختر پاک و والاست، سالهاست به پاش نشستم و منتظر موقعیتی شدم تا بتونم احساسی رو که این همه مدت فقط برای اون حفظش کردم ، بهش عرضه کنم، پس خدایا کمکم کن، من در این ماجرا فقط از تو کمک می خوام....و حالا، حالا که آرزوم رفت و رویا شد، من باید چیکار کنم؟ تا ابد که نمی شه تن احساساتم لباس مشکی بپوشونم... باید یه فکری کرد... بله، درد داره، یکی رو بخوای ولی جبر روزگار مجبورت کنه به یه چیز دیگه قناعت کنی... در واقع محترمانه اش اینه که سر خودتو کلاه بذاری، متقاعد بشی که قسمت بوده و از این جور گلواژه ها...می دونم که دختر قحط نیست، بخوام بگردم صدتا بهتر از آرزو پیدا می شه، شایدم هزاران هزارتا، این که مسلمه، ولی هیچ یک اون نمی شن، هیچ کس واسه من اون نخواهد شد...این بدیهیه...هر کی وارد زندگیم بشه صد در صد جایگاه خودش رو خواهد داشت ولی نه جایگاهی که تو داشتی آرزو...چیزی رو به خودم تلقین نمی کنم، حس می کنم، کاملا حس می کنم آرزو...دیگه دل که رفت، هر کی خواست بیاد، بیاد، چه خیالیه؟ خانوم شما بیا، نه؟ خب شما بیا! نمی خوای پس تو بیا...یکی بیاد دیگه! چه خیالیه، از احساسات پاک و این جور چیزها که خبری نخواهد بود پس هر کی خواست پاشه بیاد، بیاد....اینه، اینه که اذیتم می کنه، خفیف شدن...این که روزگار وادارت می کنه خفیف باشی...آره، پاشید بیاید، تماما در اختیارتونم، هرچی بخواید بهتون می دم، الا احساسات والام! اون صاحب داره، یکی قبلا خریدتش، برای همیشه بردتش، چیز دیگه خواستید، در خدمتم........
|