<$BlogRSDURL$>

Wednesday, June 09, 2004

خب این چند روزی که نبودم می شه گفت برام خیلی پر فراز و نشیب گذشت... از دوشنبه شب که با بیژن صحبت کردم تا به الان، تحول فکری بزرگی داشتم که منجر به درک حقایق جدیدی شد، تجربه گرانبهایی کسب کردم، تجربه ای که اونقدر گران بها بود که روزگار در قبالش با ارزشترین کس در زندگی احساسیم رو ازم گرفت...آرزو! حالا آیا واقعا چنین بهایی منصفانه بود یا نه، چیزیه که بین من و خدای خودم باید حل و فصل بشه ولی در هر حال من از این که چنین تجربه بزرگی رو بدست آوردم واقعا خوشحالم...سیلی روزگار بد دردی داشت ولی خدا رو شکر که باعث شد از خواب بیدار بشم، ممکن بود تا ابد خواب بمونم و زمانی بیدار بشم که تمام افراد با ارزش در زندگیم رو از دست داده باشم ... معلومه که خدا همچنان منو دوست داره.
این که من چه تجربه ای کسب کردم، اجازه بدید در بین حرفهام بگم، چیزهایی هست که احساس می کنم اگر نگم حق مطلب به درستی ادا نخواهد شد...دوست دارم زمانی که در مورد تجربه ام حرف زدم شما هم دقیقا همون احساسی رو داشته باشید که من در زمان درک اون حقیقت بزرگ داشتم...حقیقتی که از چند جنبه مثبت بود و از یک جنبه دردناک...
دوشنبه شب طبق معمول روز های زوج با بیژن ورزش می کردم، در حین نرمش و دویدن با هم صحبت می کردیم، یادآوری می کنم که بیژن کسی است که به خاطر رسیدن به دختر مورد علاقه اش به همه چیز پشت پا زد و بنابراین از هر نظر بهترین مشاور برای من می تونست باشه، دوساله عروسی کرده و شور و حرارت روزهای نخست زندگی رو پشت سر گذاشته و حالا چشم و گوشش به حقایق زندگی باز شده و از هر نظر آماده است که واقعیات رو بهت بگه. اینم بگم که بیژن همیشه در مواقع حساس زندگی بهترین مشاور برام بوده و مشاوره هاش همیشه در زندگیم تحول ایجاد کرده، اون شب هم حرفهایی زد که باعث شد به اشتباهاتم پی ببرم.
اولین اشتباهی که من مرتکب شده بودم شیوه غلط ابراز علاقه ام به آرزو بود، حتی بیژن هم منو بابت حرفهایی که زده بودم سرزنش کرد.واقعا اگر نیت دوست شدن و نهایت ازدواج باشه، چه اهمیتی داره که کی اول پا پیش گذاشته باشه؟ مهم فقط اون ارتباط قشنگ و ظریفیه که برقرار شده و باید مراقبش بود که دوباره نشکنه و از بین نره . من با تاکید رو این مسئله کاری کردم که آرزو به غلط فکر کنه که من دارم می گم این تو بودی که علاقمند بودی نه من، در حالی که من 13 سال علاقمند بودم ولی نمی دونستم چطور این علاقمندی رو به ثمر برسونم، اگر آرزو به دادم نمی رسید شاید من تا ابد جرئت نمی کردم پا پیش بذارم، ولی اون حرف منو غلط برداشت کرد، البته من هم درست مطلب رو ادا نکردم و اولین بذر شک و دودلی رو در ذهن آرزو کاشتم.

دومین اشتباهی که من مرتکب شدم این بود که صبر کردم اون جلو بیاد.اگر کسی رو واقعا دوست داری، هیچ چیز نباید مانع ابراز علاقه و نزدیک شدنت بهش بشه، اگه نیتت پاک باشه نباید هیچ هراسی به دلت راه بدی، همین ترسیدن و شک کردن باعث می شه از همون ابتدا راهتو کج بری و بزرگترین ظلم رو در حق خودت و طرف مقابلت بکنی. البته من هم مثل هر مقصر دیگری برای تبرئه خودم دلایلی دارم، اما می دونم که در نهایت خودم مقصرم.
خب از سال 70 تا 75 که آرزو با پیمان دوست بود و من به عنوان یک انسان، به خودم اجازه نمی دادم تو رابطه شون داخل بشم، من محرم اسرارشون بودم، چقدر امانتی پیش من داشتن، حتی عکس زیبای آرزو که همیشه از خدا می خواستم صاحبش باشم مدتی دستم بود، اما خدا می دونه که من لحظه ای سعی نکردم از این موقعیت سوء استفاده کنم.نمی دونم، شاید باید می کردم؟
از سال 75 تا 80 که آرزو دیگه پاشو بیرون نگذاشت تا درس بخونه و کنکور پزشکی قبول بشه من هیچ فرصتی برای ملاقاتش پیدا نکردم.هر چند اگر واقعا می خواستم، دست کم می تونستم از طریق آشنایان براش پیغام بفرستم، بگم که من منتظرشم و دارم برای قبولیش در دانشکاه دعا می کنم، اون که علم غیب نداشت از دل من با خبر بشه، وظیفه من بود که با خبرش کنم.آرزو در تموم اون سالهایی که تو محبوس در خانه با غم و غصه می جنگیدی من بیرون از خانه با تو همدردی می کردم، منو ببخش، باید همون موقع بهت می گفتم.
سال 80 نقطه عطفی در روابط نامرئی من و آرزو بود، نمی خوام جملات قلمبه سلمبه به کار ببرم، ولی برای من که پنج شیش سال عذاب وجدان کشیده بودم، دختری که اون شب، شب 28 فروردین 80 یهو از تاریکی سر در آورد و صدام زد و بشقابی بهم داد، برام حکم یک فرشته نجات بخش رو داشت. شاید اون شب بعد سالها تازه آرزو کمی حس کرد که من علاقه ای نسبت بهش دارم، صورت خجالتزده و سرخ منو دید، نگاهمو که ازش مخفی می کردم و جرئت نداشتم تو چشمانش نگاه کنم رصد کرد، لبخند معنی دارش موقع خداحافظی بر تمام این فرضیات صحه گذاشت.همونجا من باید اقدام می کردم، درست یک هفته بعد دیدمش که تو صف شیر ایستاده، نور حاشیه بدنشو روشن کرده بود و من آرزو کوچولوی عروسکی قدیم رو در شمایل دختر 22 ساله دلربا و رعنایی می دیدم که آماده بود تا اعترافات منو بشنوه، اما من باز سرمو زیر انداختم...

و اما سومین و بزرگترین اشتباهی که من مرتکب شدم این بود که گذاشتم زمان از دست بره. نمی دونم منتظر چی بودم، شاید فکر می کردم مثل تو فیلمها و داستانها قراره یه معجزه شامل حالم بشه؟ آره من منتظر یه معجزه بودم، شاید همین انتظارم موجب شد حرکات آرزو رو در این اواخر بزرگتر از واقع تفسیر کنم و....تجربه بزرگی بود، اینجا بود که درس بزرگی از زندگی گرفتم و اون این بود که: « قدر هر چیز رو باید در زمان خودش دونست». پدر، مادر، خواهر و برادر، دوستان و هر کس دیگری که در زندگی آدم عزیزه رو باید در زمان خودش قدر دونست، وقتی زمانش گذشت، دیگه هیچ راهی برای جبرانش باقی نمی مونه، این یک حقیقت تلخه که زمان هرگز به عقب بر نمی گرده، روزگار هیچ جای جبرانی برات باقی نمی گذاره، و تو عین مرغ سر کنده، هی بال بال می زنی، تلاش می کنی خودتو نجات بدی، نمی خوای بپذیری که دیگه دیر شده و هیچ راه برگشتی وجود نداره....
این واقعا تجربه بزرگی بود که من به قیمت از دست دادن آرزو بدستش آوردم...من هرگز شم تجارتی نداشتم، شاید در این مورد هم روزگار با قیمتی نا عادلانه این تجربه رو باهام معامله کرد، ولی، خدا رو شکر که در هر حال به این تجربه دست پیدا کردم، خوشحالم و با لبخندی تلخ واقعیت رو پذیرا می شم.

خب، این تمام چیزی بود که می خواستم بگم، نمی دونم آیا تونستم اونچه می خواستم رو درست براتون بیان کنم یا نه. یه مطلب دیگه هم برای گفتن دارم که بیشتر به آرزو مربوط می شه. حرفهایی که دوست داشتم به آرزو بگم، عیبی نداره، به شما می گم، خدا رو چه دیدید؟ شاید یکی از شما که این مطالب رو خونده روزی با آرزو دیدار کنه، اگه دیدیدش بهش بگید که فرهاد گفت:

« من از این که خدا بهم این سعادت رو داد، که در زندگی تو رو ملاقات کنم، تویی که بهم معنای عشق واقعی رو آموختی، در پوست نمی گنجم...همیشه نگران بودم که هرگز نتونم دختری رو از صمیم قلب و با نیتی پاک و متعالی دوست داشته باشم، تا به حال هر کسی در مسیر زندگیم قرار گرفته و نظرم رو جلب کرده بود، یک فاکتور فیزیکی و متاسفانه بهتره بگم سکسی در این جاذبه دخیل بوده، آرزو تو تنها کسی بودی که بطور والا و متعالی، و از روی حسن نیت بهت علاقمند شدم، علایق پست در این بین هیچ نقشی نداشتن، من حتی تصور دست زدن به تو رو نمی تونستم در ذهنم مجسم کنم، تو واقعا برام با ارزش و محترم بودی.آرزو تو منو اهلی کردی، ازت خیلی چیزها یاد گرفتم، درسهایی که در زندگی خیلی به دردم خواهند خورد... دوست داشتم در جبران محبتت با تو همسایه بشم، نمی گم سایه بالا سرت، تو خودت سایه مقتدری هستی، می خواستم در کنارت باشم، راهی برات باز کنم که تحصیل کنی و به اون چیزی که لایقش بودی برسی. کشش من به تو بر پایه چنین انگیزه هایی استوار بود.
مثل همیشه از خدا می خوام که تو سعادتمند و شاد بشی، دوست دارم تو رو در لباس عروسی ببینم، دوست دارم لبخندتو بعد سالها ببینم...
هر چند به من ارتباطی پیدا نمی کنه، ولی امیدوارم اونهایی که تو بخاطرشون از تحصیل خودت چشم پوشیدی، تر و خشکشون کردی، بهشون سرویس دادی تا بهتر و راحت تر درس بخونن، قدر تو رو در آینده بدونن...وقتی برای خودشون دکتر و مهندس شدن، فراموش نکنن کی از حق خودش گذشت و به جای ما به جنگ زندگی رفت تا ما در رفاه بمونیم و بتونیم درس بخونیم و اینی بشیم که الان هستیم....
آرزو مطمئن باش همیشه به یادت هستم، برات موفقیتت دعا می کنم و به انتظار خبرها و وقایع خوب برای تو می شینم . فقط آرزو دلسرد نشو! بجنگ! تو موفق می شی. من مطمئنم.
سعی می کنم با غصه از دست دادن تو کنار بیام، نمی خواد نگران من باشی، اونقدرها هم نازک نارنجی نیستم. تنها یه افسوس بابت گذشته ها و زمانی که از دست دادم باقی می مونه که من از اون به عنوان یک تجربه گرانبها در زندگی سود خواهم برد. این تجربه رو مدیون تو هستم آرزو....سپاسگزارم .... با تقدیم احترام...فرهاد»

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com