Saturday, June 05, 2004
هنوز بیست سالش نشده بود وقتی به قول خودش مجبور شد وارد زندگی بشه...دوست داشت درس بخونه و دانشگاه بره ، گفته بود که آرزو داره دندون پزشکی بخونه، اون روز که با پیمان بهم زد و در دنیا رو به روی خودش بست فقط 16 سالش بود، شونزده سال! خوشکل بود، شاداب و پر انرژی ، بهترین شاگرد استادمون بود و تو تموم برنامه های ورزشیش شرکت می کرد، مثل آهو می دوید، مثل فرشته می رقصید، شاداب بود، لبخند هرگز از لبش دور نمی شد... اما به یکباره چنان محو شد انگار هرگز وجود نداشته...درد خیانت بر سینه اش سنگینی می کرد، دیگه به هیچ کس نمی تونست اعتماد کنه، احساس قشنگش رو لگدکوب کرده بودن، همه، حتی نزدیکترین دوستانش از پشت بهش خنجر زده بودن، تنها بود، تنها و دلشکسته...اما، از اونجایی که یک اردیبهشتی تمام عیار بود و نمی خواست به این آسونی تسلیم بشه، هدف بزرگ و دور از دسترسی رو نشونه گرفت و برای تصاحبش خیز برداشت، همیشه مظهر شادی و امیدواری بود، می خواست این بار هم با رسیدن به هدفش، شادیهای شو مجددا به دست بیاره و غصه هاشو فراموش کنه.
افسوس که روزگار فقط یک بار بهش فرصت داد، فقط یک بار.........آرزو، تموم اون سالهایی که تو برای رسیدن به هدفت می جنگیدی، تموم اون سالهایی که در چهارچوب اتاقت محبوس بودی و کسی نمی دیدت، من برای موفقیتت دعا می کردم، چقدر سرنوشت بی انصاف بود که نه به زحمتهای تو وقعی نهاد و نه به دعا های من....
بعد از این که کنکور قبول نشد، تصمیم داشت دلسرد نشه و یه سال دیگه بخونه و شانسش رو امتحان کنه، اما ازش خواستن به نفع دو خواهر کوچکترش کنار بکشه و شرایط رو برای ادامه تحصیل اونها مهیا کنه...نمی دونم از روی تمایل حاضر به این کار شد یا مجبورش کردن، اما از همون لحظه بود که گردی از غم بر صورتش سایه انداخت، لبخندش که مثل برگ گل لطیف و خواستنی بود برای همیشه از خطوط چهره اش محو شد... گاهی اوقات می دیدمش که می ره دنبال خواهراش، از آموزشگاه یا مدرسه برشون می گردونه، عین یه مادر تر و خشکشون می کنه، مثل راننده می برد و می آوردشون، خم به ابرو نمی آورد، اما می دیدم که دیگه شاد نیست، دوست داشتم می تونستم کاری براش انجام بدم، می دونستم که این حقش نبوده، ولی سرنوشتش این طور رقم خورده بود، خودش هم با این که افسرده و پژمرده بود، ولی سرنوشتش رو پذیرفته بود.....
وقتی بهم خبر دادن واسه ادامه تحصیل رفته خارج، هرچند چون از من دور شده بود ناراحت شدم، ولی ته دل از این که اون باز فرصتی پیدا کرده بود تا دنبال آرزوهاش بره و برای تصاحبشون بجنگه، حوشحال بودم، با دلی پر از اندوه به خدا سپردمش و براش آرزوی موفقیت کردم...اما باز هم سرنوشت باهاش یاری نکرد، خواهرش تنهاش گذشت و برگشت، خودش موند و مملکتی غریب و پولی که رو به اتمام بود، اون شب وقتی برام تعریف کرد که حتی پول نداشتم واسه خودم یه تیکه ذغال بخرم تا خودمو گرم کنم دلم به حالش کباب شد....بعد سالها می دیدمش، در آروزی حرف زدن باهاش دلم پرپر می زد، می دونستم بعد از این که از خارج برگشته داره کار می کنه، وقتی بهم گفت آرایشگر شدم، دلم ریش شد...ریش شد...ریش!! آرزو، تو با اون همه استعداد و فضایل اخلاقی باید این می شدی و اونوقت اون دوست متفرعن ابلهت، تفتفو، می شد فوق لیلسانس و خانوم مهندس؟ اگه این اسمش عدالته پس من هر روز به روی این عدالت نجاست می ریزم!
و الان آرزو تبدیل شده به یه ماشین، ماشینی که بدون هیچ احساسی صبح می ره سر کار ، شب خسته و مونده بر می گرده، دوباره روز بعدش می ره، شب بر می گرده...می ره، برمی گرده، می ره ....بر می گرده! حتی روزهای تعطیل، حتی پنجشنبه و جمعه ها، حتی اعیاد و تعطیلات رسمی!!....آرزو، داری با خودت چیکار می کنی؟ به صورتت نگاه کن؟ ببین اصلا خودت رو می شناسی؟ خسته، عصبی، مضطرب، مستهلک، داغون....آرزو نمی خوام این طوری ببینمت، دوست دارم برات یه کاری بکنم، دوست دارم راهی برات باز کنم تا بلکه بتونی گوشه ای از شادیهاتو دوباره به دست بیاری، آرزو می خوام خودم کمکت کنم تا تحصیل کنی و به اونچه همیشه می خواستی برسی، آرزو می خوام دوباره زنده و شاداب ببینمت، آرزو می خوام تیشه ای رو که خودت بدست گرفتی و داری به ریشه خودت می زنی از دستت بگیرم، آرزو تو نباید فدا بشی، نباید! چرا تو؟ به چه جرمی؟ به چه گناهی؟
هربار سعی کردم سمتت بیام، منو از خودت دور کردی، ولی من دست بردار نیستم، تا روزی که مطمئن نشم یکی پیدا شده که لیاقت خوشبخت کردنتو داره ، دلسرد نخواهم شد، یا خودم می شم وسیله موفقیت تو یا دیگری...چرا؟ چون دوستت دارم آرزو...دوستت دارم! از صمیم قلب و از روی نیتی پاک.
به این امید که روزی تو رو دوباره شاد ببینم، مهم نیست عاملش کی باشه، فقط من این آرزو رو از صمیم قلب برات دارم، تو حقته خوشبخترین دختر روزگار بشی، فداکاری و ایثاری که تو کردی، نمی گم بی نظیره، ولی می دونم که کم نظیره...آرزو تو جواهری هستی که هر کس اونو بدست بیاره از نظر من دنیا رو بدست آورده، موفق باشی، همیشه در کنارتم و برای پیروزیت دعا می کنم....تقدیم با عشق....فرهاد
|
افسوس که روزگار فقط یک بار بهش فرصت داد، فقط یک بار.........آرزو، تموم اون سالهایی که تو برای رسیدن به هدفت می جنگیدی، تموم اون سالهایی که در چهارچوب اتاقت محبوس بودی و کسی نمی دیدت، من برای موفقیتت دعا می کردم، چقدر سرنوشت بی انصاف بود که نه به زحمتهای تو وقعی نهاد و نه به دعا های من....
بعد از این که کنکور قبول نشد، تصمیم داشت دلسرد نشه و یه سال دیگه بخونه و شانسش رو امتحان کنه، اما ازش خواستن به نفع دو خواهر کوچکترش کنار بکشه و شرایط رو برای ادامه تحصیل اونها مهیا کنه...نمی دونم از روی تمایل حاضر به این کار شد یا مجبورش کردن، اما از همون لحظه بود که گردی از غم بر صورتش سایه انداخت، لبخندش که مثل برگ گل لطیف و خواستنی بود برای همیشه از خطوط چهره اش محو شد... گاهی اوقات می دیدمش که می ره دنبال خواهراش، از آموزشگاه یا مدرسه برشون می گردونه، عین یه مادر تر و خشکشون می کنه، مثل راننده می برد و می آوردشون، خم به ابرو نمی آورد، اما می دیدم که دیگه شاد نیست، دوست داشتم می تونستم کاری براش انجام بدم، می دونستم که این حقش نبوده، ولی سرنوشتش این طور رقم خورده بود، خودش هم با این که افسرده و پژمرده بود، ولی سرنوشتش رو پذیرفته بود.....
وقتی بهم خبر دادن واسه ادامه تحصیل رفته خارج، هرچند چون از من دور شده بود ناراحت شدم، ولی ته دل از این که اون باز فرصتی پیدا کرده بود تا دنبال آرزوهاش بره و برای تصاحبشون بجنگه، حوشحال بودم، با دلی پر از اندوه به خدا سپردمش و براش آرزوی موفقیت کردم...اما باز هم سرنوشت باهاش یاری نکرد، خواهرش تنهاش گذشت و برگشت، خودش موند و مملکتی غریب و پولی که رو به اتمام بود، اون شب وقتی برام تعریف کرد که حتی پول نداشتم واسه خودم یه تیکه ذغال بخرم تا خودمو گرم کنم دلم به حالش کباب شد....بعد سالها می دیدمش، در آروزی حرف زدن باهاش دلم پرپر می زد، می دونستم بعد از این که از خارج برگشته داره کار می کنه، وقتی بهم گفت آرایشگر شدم، دلم ریش شد...ریش شد...ریش!! آرزو، تو با اون همه استعداد و فضایل اخلاقی باید این می شدی و اونوقت اون دوست متفرعن ابلهت، تفتفو، می شد فوق لیلسانس و خانوم مهندس؟ اگه این اسمش عدالته پس من هر روز به روی این عدالت نجاست می ریزم!
و الان آرزو تبدیل شده به یه ماشین، ماشینی که بدون هیچ احساسی صبح می ره سر کار ، شب خسته و مونده بر می گرده، دوباره روز بعدش می ره، شب بر می گرده...می ره، برمی گرده، می ره ....بر می گرده! حتی روزهای تعطیل، حتی پنجشنبه و جمعه ها، حتی اعیاد و تعطیلات رسمی!!....آرزو، داری با خودت چیکار می کنی؟ به صورتت نگاه کن؟ ببین اصلا خودت رو می شناسی؟ خسته، عصبی، مضطرب، مستهلک، داغون....آرزو نمی خوام این طوری ببینمت، دوست دارم برات یه کاری بکنم، دوست دارم راهی برات باز کنم تا بلکه بتونی گوشه ای از شادیهاتو دوباره به دست بیاری، آرزو می خوام خودم کمکت کنم تا تحصیل کنی و به اونچه همیشه می خواستی برسی، آرزو می خوام دوباره زنده و شاداب ببینمت، آرزو می خوام تیشه ای رو که خودت بدست گرفتی و داری به ریشه خودت می زنی از دستت بگیرم، آرزو تو نباید فدا بشی، نباید! چرا تو؟ به چه جرمی؟ به چه گناهی؟
هربار سعی کردم سمتت بیام، منو از خودت دور کردی، ولی من دست بردار نیستم، تا روزی که مطمئن نشم یکی پیدا شده که لیاقت خوشبخت کردنتو داره ، دلسرد نخواهم شد، یا خودم می شم وسیله موفقیت تو یا دیگری...چرا؟ چون دوستت دارم آرزو...دوستت دارم! از صمیم قلب و از روی نیتی پاک.
به این امید که روزی تو رو دوباره شاد ببینم، مهم نیست عاملش کی باشه، فقط من این آرزو رو از صمیم قلب برات دارم، تو حقته خوشبخترین دختر روزگار بشی، فداکاری و ایثاری که تو کردی، نمی گم بی نظیره، ولی می دونم که کم نظیره...آرزو تو جواهری هستی که هر کس اونو بدست بیاره از نظر من دنیا رو بدست آورده، موفق باشی، همیشه در کنارتم و برای پیروزیت دعا می کنم....تقدیم با عشق....فرهاد
|