Friday, May 28, 2004
جالبه که امروز زلزله نسبتا شدیدی در تهران اومده و من هیچ متوجه نشدم!! بعد از ظهر بود و من سرگرم شستن ماشینم، بعد مدتها تصمیم داشتم یه دستی به سر و گوشش بکشم و برم واسه چوب زدن زاغ سیاه آرزو... آخه مصمم شدم باهاش صحبت کنم و کار رو یه سره کنم...ظهری تو پارک نشسته بودم، آرزو ماشینو راه انداخته بود و داشت دور می زد که ناخواسته روش به سمت من شد، 50 متری باهم فاصله داشتیم ولی هم من اونو دیدم و شناختم و هم اون، جالبه که هم من نگاه می کردم و هم اون، من که نگاهمو از روش برنداشتم، اونم برنداشت و جالبه که وقتی از مقابلم عبور کرد دیدم که به آینه ماشینش ور رفت، شاید می خواسته ببینه من هنوز دارم نگاهش می کنم یا نه...آرزو، ترو به هر چیزی که دوست داری، چرا نمی آی صحبت کنیم؟ آرزو من حاضرم در مورد آینده باهات صحبت کنم، تصمیمم رو گرفتم، پای تمام عواقبش هم می ایستم،همه کار برات می کنم فقط اگر بدونم که تو هم احساسی مشابه من داری و حاضری به خاطر من به حرکت بیفتی
بله، می گفتم که مشغول ماشین شستن بودم و زیر لب آواز می خوندم که صدای جیغ و داد شنیدم، فکر کردم دعوا شده، توجه نکردم و به کارم ادامه دادم، مدتی نگذشته بود که دیدم تموم اهل محل ریختن بیرون! حالا ما یه دستمون آفتابه آب و دست دیگه مون اسفنج صابونی، هاج و واج ایستادم دارم مردم رو تماشا می کنم! از یه بچه پرسیدم چی شده؟ گفت زلزله اومده! فکر کردم شوخی می کنه ولی خب وقتی دیدم همه هراسان دارن این طرف و اون طرف می دون و با موبایل به اینجا و اونجا زنگ می زنن باورم شد که یه اتفاقی افتاده...می گن زلزله ای به قدرت 5.8 ریشتر تهران رو لرزونده و عجبا که من حتی حسش نکردم!!! لب خندون به کارم ادامه دادم در حالی که مردم همچنان می دویدن و به اقوام آشنایانشون زنگ می زدن... من ماشین رو شستم و بعد یه راست رفتم محل کار آرزو، کارتشو قبلا بهم داده بود و از روی اون به راحتی محلشو پیدا کردم، قصد داشتم منتظر شم تا اون از ساختمون خارج شه و بعد برم جلو صحبت کنم...کمی عقب تر از ماشینش پارک کردم، از شانسم خیلی هم زود پیداش شد، ولی بر خلاف انتظار مادرش و تعدادی زن هم همراهش بودن و سوار بر ماشین آرزو شدن و حرکت کردن، با این حال تصمیم گرفتم تا بخشی از مسیر تعقیبشون کنم، می خواستم ببینم آرزو از چه مسیری به خونه بر می گرده تا یاد بگیرم، تعقیب مهیجی بود، شده بود عین این فیلمهای پلیسی، البته بعد از مدتی، وقتی حدس زدم از چه مسیری می آد، گازشو گرفتم و تیز برگشتم، اما ظاهرا آرزو و همراهانش جای دیگری رفته بودن چون دو ساعت بعد من برگشتن...با یکی از دوستانم رفتیم تا از نزدیک آرزو رو ببینیم، البته این بار فاصله مون کمی زیاد بود و هیچ سلام و علیکی صورت نگرفت ولی باز من معتقدم آرزو خودشو واسم گرفت. داره دقیقا بی محلی های منو به خودم تلافی می کنه، فقط اگه می دونست به خاطرش در این دو ماه چی کشیدم! البته حالا که تصمیم گرفتم به هر قیمتی دوباره باهاش صحبت کنم احساس آرامش می کنم، حس می کنم باز یه هدفی پیدا کردم، تعلیق در زندگی و این که ندونی می خوای چیکار بکنی بدترین شکنجه ممکنه...اصلا ممکنه دیوونه بشی...مثلا همین دیشب...تو دنیای خودم بودم که پدرم گفت از یکی از خونه های اطراف صدای ساز و آواز می آد، ظاهرا عروسیه، باور کنید تا لفظ عروسی رو شنیدم با چنان سرعتی خودم رو رسوندم جلو خونه آرزو اینا...اصلا دست خودم نبود، فقط به عینه می دیدم که از تصور عروسی کردن و رفتن اون به جه حالی می افتم...خدا نصیب نکنه...مدتها رو یه صندلی تو پارک نشسته بودم، پنجره اتاق آرزو رو تماشا می کردم و از خودم می پرسیدم:
کی نوازشت خواهد کرد آرزو؟ کی تو رو در آغوش خواهد گرفت؟ کی در گوشت زمزمه خواهد کرد؟ دست تو رو کی می گیره؟ به چشمانت کی چشم می دوزه و به لبانت کی بوسه می زنه؟
شاید به نظر احساساتی و بی ارزش بیاد ولی خدا شاهده که در اون لحظات مثل این بود که دارن کارد تو قلبم فرو می کنن، داشتم از درد می مردم، داشتم از زور فشار له می شدم...به عینه داشتم می گفتم خدایا شکر خوردم اگه روزی خودمو برای آرزو گرفتم، شکر خوردم که بهش محل نذاشتم، یه فرصت دیگه بهم بده، قول می دم این بار اشتباه نکنم...روحیه ام خراب بود، اعصابم داغون بود، احساساتم ویرون شده بود...خلاصه لحظات بسیار تلخی رو دیشب سپری کردم...خدا رو شکر که سپری شد....و امروز با این تصمیمی که گرفتم باز نوری از امید به دلم تابید، از خدا خواستم اون چیزی که به صلاحمه نصیبم کنه نه چیزی که دلم می خواد، به هر نتیجه ای راضیم و با شهامت اون رو پذیرا خواهم شد، خودمو برای همه چیز آماده کردم...برام دعا کنید.
|
بله، می گفتم که مشغول ماشین شستن بودم و زیر لب آواز می خوندم که صدای جیغ و داد شنیدم، فکر کردم دعوا شده، توجه نکردم و به کارم ادامه دادم، مدتی نگذشته بود که دیدم تموم اهل محل ریختن بیرون! حالا ما یه دستمون آفتابه آب و دست دیگه مون اسفنج صابونی، هاج و واج ایستادم دارم مردم رو تماشا می کنم! از یه بچه پرسیدم چی شده؟ گفت زلزله اومده! فکر کردم شوخی می کنه ولی خب وقتی دیدم همه هراسان دارن این طرف و اون طرف می دون و با موبایل به اینجا و اونجا زنگ می زنن باورم شد که یه اتفاقی افتاده...می گن زلزله ای به قدرت 5.8 ریشتر تهران رو لرزونده و عجبا که من حتی حسش نکردم!!! لب خندون به کارم ادامه دادم در حالی که مردم همچنان می دویدن و به اقوام آشنایانشون زنگ می زدن... من ماشین رو شستم و بعد یه راست رفتم محل کار آرزو، کارتشو قبلا بهم داده بود و از روی اون به راحتی محلشو پیدا کردم، قصد داشتم منتظر شم تا اون از ساختمون خارج شه و بعد برم جلو صحبت کنم...کمی عقب تر از ماشینش پارک کردم، از شانسم خیلی هم زود پیداش شد، ولی بر خلاف انتظار مادرش و تعدادی زن هم همراهش بودن و سوار بر ماشین آرزو شدن و حرکت کردن، با این حال تصمیم گرفتم تا بخشی از مسیر تعقیبشون کنم، می خواستم ببینم آرزو از چه مسیری به خونه بر می گرده تا یاد بگیرم، تعقیب مهیجی بود، شده بود عین این فیلمهای پلیسی، البته بعد از مدتی، وقتی حدس زدم از چه مسیری می آد، گازشو گرفتم و تیز برگشتم، اما ظاهرا آرزو و همراهانش جای دیگری رفته بودن چون دو ساعت بعد من برگشتن...با یکی از دوستانم رفتیم تا از نزدیک آرزو رو ببینیم، البته این بار فاصله مون کمی زیاد بود و هیچ سلام و علیکی صورت نگرفت ولی باز من معتقدم آرزو خودشو واسم گرفت. داره دقیقا بی محلی های منو به خودم تلافی می کنه، فقط اگه می دونست به خاطرش در این دو ماه چی کشیدم! البته حالا که تصمیم گرفتم به هر قیمتی دوباره باهاش صحبت کنم احساس آرامش می کنم، حس می کنم باز یه هدفی پیدا کردم، تعلیق در زندگی و این که ندونی می خوای چیکار بکنی بدترین شکنجه ممکنه...اصلا ممکنه دیوونه بشی...مثلا همین دیشب...تو دنیای خودم بودم که پدرم گفت از یکی از خونه های اطراف صدای ساز و آواز می آد، ظاهرا عروسیه، باور کنید تا لفظ عروسی رو شنیدم با چنان سرعتی خودم رو رسوندم جلو خونه آرزو اینا...اصلا دست خودم نبود، فقط به عینه می دیدم که از تصور عروسی کردن و رفتن اون به جه حالی می افتم...خدا نصیب نکنه...مدتها رو یه صندلی تو پارک نشسته بودم، پنجره اتاق آرزو رو تماشا می کردم و از خودم می پرسیدم:
کی نوازشت خواهد کرد آرزو؟ کی تو رو در آغوش خواهد گرفت؟ کی در گوشت زمزمه خواهد کرد؟ دست تو رو کی می گیره؟ به چشمانت کی چشم می دوزه و به لبانت کی بوسه می زنه؟
شاید به نظر احساساتی و بی ارزش بیاد ولی خدا شاهده که در اون لحظات مثل این بود که دارن کارد تو قلبم فرو می کنن، داشتم از درد می مردم، داشتم از زور فشار له می شدم...به عینه داشتم می گفتم خدایا شکر خوردم اگه روزی خودمو برای آرزو گرفتم، شکر خوردم که بهش محل نذاشتم، یه فرصت دیگه بهم بده، قول می دم این بار اشتباه نکنم...روحیه ام خراب بود، اعصابم داغون بود، احساساتم ویرون شده بود...خلاصه لحظات بسیار تلخی رو دیشب سپری کردم...خدا رو شکر که سپری شد....و امروز با این تصمیمی که گرفتم باز نوری از امید به دلم تابید، از خدا خواستم اون چیزی که به صلاحمه نصیبم کنه نه چیزی که دلم می خواد، به هر نتیجه ای راضیم و با شهامت اون رو پذیرا خواهم شد، خودمو برای همه چیز آماده کردم...برام دعا کنید.
|