<$BlogRSDURL$>

Thursday, May 27, 2004

این هفته ای که گذشت برام چندان خوش یمن نبود...اول از همه این که مریض بودم و تا الانم که دارم این مطالب رو می نویسم هنوز کمی دماغم فر فر می کنه...این تیپ سرما خوردگی ندیده بودیم والا! صبح تا شب حالت خوب باشه، اونوقت یهو سر شبی شروع کنی سردرد گرفتن و تب داشتن...خلاصه این شرایط ما بود طی این هفته ای که گذشت و تا دو روز پیش هم ادامه داشت...خدا رو شکر الان دیگه حالم خوب شده و اگه این فرفر بینی رو ندید بگیریم، می شه گفت کاملا خوب شدم...و اما این تنها بخشی از پیشامدهای خوبی بود که برام رخ داد...یهو الکی الکی کامپیوترم هم خراب شد...داشتم مثل الان تایپ می کردم و گرم خلق اثر بودم که صدای فن پاور و کارت گرافیکی با هم در اومد، یکسالی هست این دستگاه رو خریدم، پس به خودم گفتم یه دستی به سر و گوشش بکشم و تمیزش کنم، محض اطلاع عرض کنم که من این کار رو قبلا صد دفعه انجام دادم و سابقه کار در یه شرکت خدمات کامپیوتری رو هم به مدت 2 سال دارم...سرتونو درد نیارم، دستگاه رو باز کردیم و تمام گرد و خاکشو با جارو برقی گرفتیم و فن کارت گرافیکش رو تمیز کردیم و زدیمش جا و سیستم و بستیم و روشنش کردیم که دیدم ای بابا! مونیتور تصویر نداره! به درایو سی دی هم برق نمی رسه!! هوا رو به تاریکی بود و سردرد و تب داشت سراغم می اومد، با این حال یه سر رفتم پیش دوستم کاوه که مخ کامپیوتره، بلکه اون سر دربیاره چی شده، آقا اونم یکساعت کلنجار رفت و نتیجه نگرفت، هیچی به هیچی! خلاصه مجبور شدم شنبه ای بعد کار ببرمش پیش همونی که ازش این سیستم رو گرفتم...در طول هفته هم پیگیر بودم و خبر خوش رو پریروز گرفتم که بله، تبریک عرض می کنم جناب فرهاد خان، مادر بوردتون سوخته، ضمنا خبر خوش دیگه این که پاورتون هم به ف..ک فنا رفته!!! هیچی دیگه..... انگار یهو سر تا پا مو قهوه ای کرده باشن، تازه همین پنجشنبه پیش یه اسکنر کانن خریدم و هشتاد و اندی پیاده شدم، حالا با این اوصاف یه هشتاد نود تومن دیگه هم اخت می شم...خدا پدر طرف رو بیامرزه که حاضر شد مادر بوردم رو بفرسته نمایندگی تا اونها هم بفرستنش مرکز اصلی در دوبی، بلکه قابل تعمیر باشه، در این بین هم خودش یه مادر بورد به جاش بهم داده تا روزی که نتیجه مشخص بشه...خلاصه الان که در خدمتتون هستم دارم با مادر بورد عاریه کار می کنم.
خب واما اوج خوشیمو بهتون نگفتم....یکشنبه شب، بعد یه نمه بارون، زده بودم بیرون و می خواستم بی توجه به سردرد و تب، گردش خوبی تو محلمون بکنم و اگه خدا بخواد یه نظر آرزو رو ببینم...دلم براش خیلی تنگ شده بود، دو ماهی می شد که از نزدیک ندیده بودمش و باهم حرف نزده بودیم...به دلم برات شده بود که امشب می بینمش...سر و وضعم خوب بود و تو خیال خودم حسابی احساس خوش تیپی می کردم ، منتظر بودم آرزو بیاد و منو با اون سر و وضع ببینه و یکی از اون لبخندهای ملیح دندون نماشو بهم جایزه بده...لحظه موعود فرا رسید، آرزو برگشت، طبق معمول اول مامانشو پیاده کرد و بعد رفت کمی جلوتر تا پارک کنه، سرعتم رو طوری تنظیم کردم که درست موقعی که از ماشین پیاده می شه با هم روبرو بشیم، دل تو دلم نبود، ولی داشتم خودمو کنترل می کردم، بچه که نبودم، ضمنا اتفاق خاصی هم نیفتاده بود...فقط بعد دو ماه داشتم آرزومو می دیدم خدااااااااااااا! ....خلاصه درست لحظه ای که آرزو ماشین رو قفل کرد و خریدهاشو از صندلی عقب برداشت من به چند قدمیش رسیده بودم...آرزو شروع کرد عرض کوچه رو طی کردن و من عمود بر مسیر حرکتش بهش نزدیک می شدم...5 قدم...4 قدم...3 قدم...آرزو نگاهش رو به زمین دوخته بود...من داشتم بعد مدتها سر تا پاشو در یک نگاه اسکن می کردم، به نسبت آخرین بار که دیدمش لاغرتر و قلمی تر شده بود...صندلهای زنونه سیاهی پاش بود....نزدیکتر شدیم...نگاهم رو قوس گونه های گردش و بینی ریز نوک بالاش سیر می کرد، لبهاش مثل همیشه گرد و غنچه ای بودن...پس چرا سرشو بالا نمی کرد؟ دوست داشتم صورتشو ببینم....هنوز ته مایه هایی از اون چهره با نمک عروسکی قدیمشو داره....آرزو سر بلند نکرد که هیچ، به من که رسید یه کمی هم سرشو به اون طرف متمایل کرد...ای بابا بی انصاف! داشتیم؟ هیچی دیگه، از یه متری هم رد شدیم بدون این که هیچ سلام و یا حتی نگاهی بینمون رد و بدل بشه، غرورم اجازه نداد وقتی اون رغبتی به برقراری ارتباط نداره، من خودمو کوچیک کنم...به راهم ادامه دادم و حتی پشت سرم رو هم نگاه نکردم...به یاد اولین باری افتادم که اون بعد یکسال از قبرس برگشته بود...اون سری اون داشت با نگاهش منو می خورد و من با بی انصافی تمام نگاهمو دزدیدم و جواب نگاهشو ندادم...سری بعد هم همین کار رو کردم و اگه اون یهو از پشت سر صدام نزده و سلام نکرده بود، بی شک این سکوت ادامه پیدا می کرد...آرزو خودت سکوت رو شکستی و حالا دوباره داری برقرارش می کنی...آرزو داری کارهام رو بهم تلافی می کنی؟ آیا می خوای من رو هم مثل پیمان که خودت باهاش شروع کردی و خودت هم تمومش کردی به فراموشی بسپاری؟ می دونم این کار ازت بر می آد، من که دیگه از پیمان برات عزیزتر نیستم که بعد 4 سال دوستی، زمانی که تشخیص دادی دیگه لیاقتت رو نداره در یک لحظه به دیار عدم فرستادیش، حالا لابد نوبت منه، آره؟ چرا آرزو؟ چرا؟
البته بهش حق می دم ناراحت باشه، می دونم از من دلخوری نداره، فقط سعی داره به این ترتیب فراموشم کنه و غیر مستقیم داره بهم می گه تو هم منو فراموش کن فرهاد! آرزو نمی تونم! نمی تونم! سیزده سال تو نوبتت بودم، بعد این که اون بشقاب رو سه سال پیش بهم دادی و روزنه امید رو باز کردی، شب و روز در آرزوی لحظه ای بودم که بهت برسم و حالا تو داری می گی همه چیز رو فراموش کنم؟ فکر می کنی خیلی آسونه؟؟؟ مگه من سنگم آرزو!؟
حالا معنای اون نگاههات رو می فهمم، اون سلام کردنت، اون با زبون بی زبونی به سوی خود کشیدنت رو آرزو...تو می خواستی من بهت پیشنهاد ازدواج بدم...من خر رو بگو که اون روز وقتی بعد این همه سال واسه اولین بار باهات حرف می زدم و تو به عنوان اولین جمله گفتی: فرهاد من دوتا خواستگار دارم، اینو بهت گفتم که بدونی! دو زاریم کج بود و نفهمیدم چی می گی، هی رو دوستی پا فشاری می کردم، ولی تو طالب چیز بیشتری بودی...تو خود من رو می خواستی، نه دوستیم رو، مگه نه آرزو؟
آرزو، بین من و تو یک کوه فاصله هست و بین خانواده هامون یک دره تفاوت، به خاطرت حاضرم از روی این دره بپرم، ولی آیا تو حاضری در عوض به خاطر من این کوه رو از سر راه برداری؟ می دونی چند سال صبر کردم تا خبر قبولیت رو در دانشگاه بشنوم؟ تموم اون سالهایی رو که تو در خونه خودت رو زندونی کرده بودی من در انتظارت بودم، گفته بودی می خوای پزشکی قبول شی، دلم خوش بود که با این کار فاصله مون کم می شه و دو نفری از روی دره می پریم، ولی تو پشت کوه موندی آرزو...موندی! و حالا، فکر می کنی راه برگشتی باشه؟ منطقم می گه هیچ راهی نیست، ولی احساسم، احساسی که 13 سال واسه تو حفظش کردم و در این دو ماه پدرمو در آورده می گه شدنیه، همه چیز شدنیه! چیکار کنم آرزو؟ تو یه راهی نشونم بده.... یه بار دیگه فرصت ایجاد کن، من بهت قول دادم دیگه مزاحمت نشم، پس تو باز قدم پیش بذار، این بار هر دومون می ریم بالای کوه و رو در رو بحث می کنیم، خیلی جدی، اگر هم قسم شدیم، با هم از روی دره می پریم و گرنه در جهت مخالف از هم جدا می شیم و از کوه پایین می آییم و دیگه به یاد نمی آریم که روزگاری یه نفر پشت این کوه به انتظار بوده....سالهای سال به انتظار بوده

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com