Friday, May 21, 2004
معمولا وقتی آدم مریضه، کسل و کم روحیه می شه، وای به حال این که تنها هم باشه و نخواد مشکلش رو هم با کسی در میون بذاره...در اون صورت چند برابر بیشتر تحت فشار قرار می گیره... مگه یه بدن چقدر می تونه مقاومت داشته باشه؟ به یه قلب چقدر می تونه فشار بیاد؟ مریضی، تنهایی و فشار...فکر می کنید تا کی می شه جلوی اینها مقاومت کرد و دم نزد؟ تک و تنها رو تختت افتادی و فکر و خیال رهات نمی کنه، دوست داری یه کاری بکنی، دوست داری یه چیزی بگی، ولی نمی تونی، قول دادی نگی، قول دادی نکنی... به کی قول دادی؟ به خودت....از جنگ با خودت به هیچ نتیجه ای نمی رسی، ضعیف هستی، ضعیف تر هم می شی..
برای این که کمی مسائل رو فراموش کنی تصمیم می گیری قدم بزنی...بخودت می گی شاید اگه هوام عوض بشه، روحیه ام هم بهتر بشه.... می ری بیرون، تو محلی که بیست سال ازش خاطره داری قدم می زنی، هوا صاف و آفتابیه، باد می وزه و شاخه های درختان رو تکون می ده... یه نیمکت تنها پیدا می کنی و می شینی تا هم خستگی بگیری و هم از طبیعت زیبای اطرافت لذت ببری...خاطرات قدیم مجددا برات زنده می شن، پشت هر بوته و درختی، تصویر محو و فراموش شده کسانی رو می بینی که زمانی هم بازیت بودن و در همین محل باهاشون بازی می کردی...دخترها و پسرها.... به خودت می گی: اون موقعها چقدر خوب بود، همه باهم بازی می کردیم بدون این که به تفاوتهامون فکر کنیم، همه عین هم بودیم، مثل هم بودیم، مهم نبود که بابای من چیکاره است یا مادر تو...ما هم بازی بودیم...بی غل و غش....بدون واسطه و دلیل....صدایی تو رو به دنیای واقعیات بر می گردونه، یکی از هم بازیهات که الان دختر جوون و زیبایی شده پشت فرمون نشسته و داره با خواهرش از یه جایی بر می گرده...شاید استخر رفته بودن؟ شاید هم یه جای دیگه....مهم اینه که اونقدر شادن که صدای خنده شون از اون فاصله به گوشت می رسه... سر می گردونی و مسیر حرکتشونو دنبال می کنی... هم بازیت ماشینو قفل می کنه و می ره....دوباره همه چیز مثل اولش می شه...تو دوباره تنها تو پارک نشستی و داری به گذشته ها فکر می کنی... یعنی روزی می رسه که هم بازیم دوباره برگرده پیشم؟
|
برای این که کمی مسائل رو فراموش کنی تصمیم می گیری قدم بزنی...بخودت می گی شاید اگه هوام عوض بشه، روحیه ام هم بهتر بشه.... می ری بیرون، تو محلی که بیست سال ازش خاطره داری قدم می زنی، هوا صاف و آفتابیه، باد می وزه و شاخه های درختان رو تکون می ده... یه نیمکت تنها پیدا می کنی و می شینی تا هم خستگی بگیری و هم از طبیعت زیبای اطرافت لذت ببری...خاطرات قدیم مجددا برات زنده می شن، پشت هر بوته و درختی، تصویر محو و فراموش شده کسانی رو می بینی که زمانی هم بازیت بودن و در همین محل باهاشون بازی می کردی...دخترها و پسرها.... به خودت می گی: اون موقعها چقدر خوب بود، همه باهم بازی می کردیم بدون این که به تفاوتهامون فکر کنیم، همه عین هم بودیم، مثل هم بودیم، مهم نبود که بابای من چیکاره است یا مادر تو...ما هم بازی بودیم...بی غل و غش....بدون واسطه و دلیل....صدایی تو رو به دنیای واقعیات بر می گردونه، یکی از هم بازیهات که الان دختر جوون و زیبایی شده پشت فرمون نشسته و داره با خواهرش از یه جایی بر می گرده...شاید استخر رفته بودن؟ شاید هم یه جای دیگه....مهم اینه که اونقدر شادن که صدای خنده شون از اون فاصله به گوشت می رسه... سر می گردونی و مسیر حرکتشونو دنبال می کنی... هم بازیت ماشینو قفل می کنه و می ره....دوباره همه چیز مثل اولش می شه...تو دوباره تنها تو پارک نشستی و داری به گذشته ها فکر می کنی... یعنی روزی می رسه که هم بازیم دوباره برگرده پیشم؟
|