Sunday, May 09, 2004
از وقتی یادم می آد نسبت به دخترها یه احساس خاص داشتم، هیچوقت باهاشون صمیمی نبودم اما همیشه دوست داشتم در موردشون بدونم.بچه که بودم با حرکات عجیب و غریبم سعی می کردم توجهشون رو جلب کنم، کمی که بزرگتر شدم و به اصطلاح غرورم شروع کرد شکل گرفتن، رویه ام عوض شد، در ظاهر بهشون بی اعتنایی می کردم و در خفا به شدت زیر نظرشون داشتم و سعی می کردم از کاراشون سر در بیارم، برام سرگرم کننده بود. یکی از کارایی که عادت داشتم انجام بدم گوش وایسادن پای آیفون یا کنار پنجره بود، فضول نبودم ولی دوست داشتم بدونم راجع به چی حرف می زنن، هرچی می گفتن برام جالب بود.گاهی اوقات نیم ساعت و حتی بیشتر می ایستادم و بدون اون که متوجه بشن به حرفاشون گوش می دادم... یادش به خیر! چه چیزایی که نمی شنیدم.بازم می گم معتقدم که فضول نبودم، چون اگه بودم می رفتم شنیده هامو برای بقیه تعریف می کردم، ولی من هرچی می شنیدم پیش خودم حفظ می کردم و اگه خیلی برام جالب بود تو سر رسیدم یاداشت می کردم و جلوش می نوشتم کی اون حرفو زده...گاهی اوقات هم فراموش می کردم یادداشت کنم و مسئله فراموش می شد تا این که یهو بر حسب تصادف دوباره یادم بیاد، گاهی اوقات سالها می گذشت تا دوباره اون مسئله رو بیاد بیارم، برای مثال خاطره ای که امروز صبح تو راه رفتن به سر کار یادم اومد بدون بزرگنمایی شاید ماله 16-17 سال پیش باشه، شایدم بیشتر، چون یادمه خیلی بچه بودم و احتمالا پنجم دبستان و یا شاید اول دوم راهنمایی بودم...خودم هم نمی دونم چی باعث شد امروز صبح این خاطره بیادم بیاد، ولی چون تا حالا هیچ جا یاداشتش نکردم دوست دارم اینجا و در وبلاگ تنها و فراموش شده خودم بنویسمش، واسه خاطر خودم، دلم، و آرزویی که برام بصورت یک رویا در اومده..... خیلی سال پیش یادمه دخترای همسایه نشسته بودن تو پارک و سر این بحث می کردن که کی خوشکله، کی زشته، یادمه که دخترای تناردیه با یکی دوتا از دخترای همسایه جزو حاضرین بودن، خب معلومه که هرکی تو اون جمع بود جزو خوشکلها دسته بندی بشه(!) ولی وقتی نوبت غایبین رسید تازه هیئت داوران شروع کرد نظرات واقعیشو صادر کردن، دختر بزرگه تناردیه اسامی رو می گفت و بقیه نظر می دادن، قشنگ یادمه از دوست تفتفوی آرزو – که من و پیمان زمانی عاشق سینه چاکش بودیم- اسم برده شد و همه با حالت تهوع زبونشونو بیرون آوردن...سرنوشت یکی دیگه از دخترهای همسایه هم بهتر از اون نبود...تا این که نوبت آرزو شد، یادمه وقتی ازش اسم بردن یهو همه ساکت شدن، دختر کوچیکه تناردیه که وحشتناک زشت بود و اسم هرکی رو برده بودن غیابا به قیافه اش خیلی بخشید تاپاله پرت کرده بود، اولین کسی بود که با حالتی معترفانه گفت: نه! آرزو خوشکله! مگه نه بچه ها؟ همه کم و بیش با نظر اون موافق بودن...آرزو اون دوران شاید یه دختر هشت نه ساله بیشتر نبود که قدرت خدا خیلی هم ریزه میزه و فسقلی بود، عین عروسک، ولی اون موقع هم کسی نمی تونست منکر زیباییش بشه...حتی من هم که خدای مسخره کردن و اسم گذاشتن رو دخترها بودم پیش خودم معترف بودم که آرزو خوشکله....البته به رسم عادت برای اونم یه اسم گذاشتم، اسم یه شخصیت کارتونی که خیلی دوستش داشتم، این اسم بعد سیزده سال هنوز ورد زبون بچه های محله، البته بر و بچه های قدیم محل....و خب برای من که مبدع اون بودم تبدیل به یه اسم خاص شده، اسمی که پیشم احترام داره و هر وقت به زبونش می آرم، سیزده چهارده سال خاطره جلو چشمم می آد....آرزو من هنوزم دوستت دارم، تو هنوز برای من همون«ی» کوچولوی عروسکی و ناز و ملوس هستی که زمانی تو پارک می دویدی، با استادمون کوه می رفتی و تو اون جشن تولد با انرژی تموم رقصیدی....موهای خرمایی رنگ آرایش کرده ات رو یادمه، لباس صورتی اپل دارت یادمه، حرکات موزون اندام کوچولوتو یادمه، دستای سفیدتو که باز می کردی، لبخندی که می زدی، نگاهی که زیر چشمی به پیمان می کردی....همه و همه رو یادمه....یادمه انگار همین دیروز باشه....یادته به تلافی حرفی که به دوستت زده بودم گفتی گربه بغل نگیریم چون فرهاد بغلش کرده و نجس شده؟ یادته بهم گفتی دعوامو با دوستت تموم کنم چون دیگه شورش در اومده؟ یادته بهم گفتی من اهل خبرچینی نیستم ولی چون پیمان ازم خواسته از دوستم براتون خبر می یارم؟
آرزو برگرد.... برگرد....آرزو برگرد.....آرزو...........................برگرد
|
آرزو برگرد.... برگرد....آرزو برگرد.....آرزو...........................برگرد
|