<$BlogRSDURL$>

Tuesday, April 20, 2004

جاتون خالي امروز عصر رفتيم كوه! من و سروش و برادرش- كه ازاين به بعد بيژن صداش مي زنيم- و خانوم بيژن. شانس ما تا راه افتاديم بغض آسمون شكست و بارون گرفت ولي ما به روي خودمون نياورديم.رفتيم تپه هاي شهران، جايي كه ظاهرا قبلا سروش اينها رفته و بلد بودن.خيلي خوش گذشت.سيب زميني و سوسيس برده بوديم و روي اجاق سنگي كه همونجا بنا كرديم كباب كرديم و خورديم.(البته بارون بند اومده بود).سروش چيپس و ماست هم آورده بود و خلاصه بساط بخور بخور حسابي به راه شد. يه اتفاق جالب اين وسط افتاد و اون اين بود كه چون هيزممون تموم شده بود سريع با ماشين رفتيم پايين كوهپايه تا از وسط آشغال چوبهايي كه اونجا كپه شده بود يه كمي بياريم، رفت و برگشتمون 5 دقيقه هم نكشيد ولي وقتي برگشتيم سر اجاقمون متوجه شديم يه نفر بهش دستبرد زده و يكي از سيب زميني ها رو هم خورده! طرف دزده باقي سيب زميني ها رو هم از زير ذغالها بيرون كشيده بود ولي چون خام بودن، نخورده بودشون! خوش گذشت. من از ديدن روابط بسيار دوستانه بيژن و خانومش خيلي لذت بردم.اونها دوسال پيش ازدواج كردن، خونواده بيژن هم از اول مخالف صد در صد بودن، ولي بيژن پا فشاري كرد و به خاطر خانومش از خانواده و فاميل بريد.البته دوسالي واقعا سختي كشيد، ولي آخر سر والدينش بهش كمك كردن و خونه در اختيارش گذاشتن و در حال حاضر وضعش خيلي خوبه. اون الان از زندگيش خيلي راضيه و خوشبخته.هرچند كاري كه بيژن كرد رو منطقا قبول ندارم، ولي خب در نهايت اون با اين كارش به كسي كه خيلي دوستش داشت رسيد. من هم اگه در مورد آرزو همچين كاري مي كردم، الان بهش رسيده بودم، اما خب من خانواده مو انتخاب كردم. يعني اون چيزي كه منطقم حكم مي كرد ولي احساسم شديدا باهاش مخالف بود.
وقتي برگشتيم ديگه شب شده بود. من از دوستام خداحافظي كردم و گفتم يه دوري بزنم بعد برم خونه. از جلوي خونه آرزو اينا كه رد مي شدم ديدم سر و صدا مي آد. يكي از خواهراش ظاهرا زده بود به سيم آخر و با صداي بلند جيغ و داد مي كرد. هركاري كردم نتونستم بي خيال شم و ايستادم و گوش دادم.سرو صدا بلند و بلند تر مي شد، نفهميدم دعوا سر چيه ولي ظاهرا خواهره جونش از يه چيزي به لبش رسيده بود چون مدام داد مي زد و مي گفت: ولم كنيد! سايه يه نفر كه حس كردم آرزوست مدام از پشت پرده ديده مي شد كه سرك مي كشه تو كوچه، خودمو مخفي كردم تا متوجه حضورم نشه، خب نمي خواستم شرمنده بشه.بعد مدتي چراغ خاموش شد و سكوت حكم فرما شد. رفتم تو فكر، امروز تعطيلي رسمي بود، ولي آرزو و مامانش صبح تا شب سر كار بودن، خواهراشم كه پاي كنكورن و 24 ساعته درس مي خونن، فكرشو بكن خسته و كوفته از سر كار برگردي، اينم زندگيت باشه، يكي داغ كرده باشه حالا به هر دليلي و سر و صدا راه بندازه، خداييش ديگه اعصاب برات مي مونه؟ زندگي تو ايران سخته، بخصوص براي نوجوونها و جوونها، فكرشو كه مي كنم مي بينم ما ها چه فولادي بوديم كه با اين همه فشار و محدوديت باز زندگيمون رو كرديم و نذاشتيم تلخكامي ها بهمون غلبه كنه، ما نسل سوخته ايم، ولي نا اميد نشديم.البته بعضي هامون تباه شديم. يه صحنه تاسف بار امروز ديدم كه بذاريد اونم براتون تعريف كنم. امروز ظهر زير بارون قدم مي زدم كه متوجه يه دختر شدم كه داشت به يه پسر چيپس تعارف مي كرد.پسره رو مي شناسم، ماله يكي از محلهاي اطرافه، معتاد شده و مدتي زندون بوده و حالا هم كه آزاد شده والدينش به خونه راهش نمي دن، طفلك شبها رو تو پارك مي خوابه و روزها با دستفروشي و پاك كردن شيشه ماشينها زندگيشو مي چرخونه. دختري كه باهاش بود رو نمي شناختم ولي شك نداشتم كه اونم از اين دختراي فراريه، از چهرهاش مشخص بود. مي دونيد آمار دختر فراري در ايران چقدر بالاست؟ مي دونيد طبق آخرين آمار فقط تو همين تهران 600 هزار زن روسپي داريم كه بيشترشون زير 20 سال سن دارن؟ آره ما نسل سوخته ايم، عده ايمون واقعا تباه شديم و اون عده اي هم كه تباه نشدن چنان غرق در كار و زندگي شدن كه از زندگي چيزي نمي فهمن، امثال من يا آرزو داريم جوونيمون رو فداي كار مي كنيم ، به اجبار طوري به كار چسبيديم كه فراموش كنيم جوونيم و حق تفريح و شاد بودن داريم، حق جووني كردن داريم. تو ايران اگر جوون باشي يا بايد كار كني يا بايد تباه بشي، راه سومي وجود نداره...
خيلي سطح بالا شد، نه؟ ولي لازم بود، مي خواستم بدونيد دغدغه فكري من فقط آرزو نيست، چيزهاي ديگري هم هست كه ذهنمو مشغول مي كنه، ولي براي اصلاح اونها كاري از دستم بر نمي آد. در مورد آرزو هم متاسفانه نمي تونم كاري بكنم، شايد بتونم ازش بخوام كه بخاطر من ادامه تحصيل بده و مدرك دانشگاهي بگيره ولي با اختلاف سطح تحصيلاتي مادرش با مادرم چيكار كنم؟ كي واقعا مقصره؟ مادر و پدر من كه هر دوشون دكترا دارن از فرانسه يا مادر اون كه ديپلمه است و پدرش كه يه دبير ساده است؟ چقدر ازدواج تو اين مملكت سخته! آدم غير از خودش بايد به ساز بيست عامل ديگه هم برقصه، البته اگه بخواد منطقي باشه وگرنه راه حل ساده اش همون كاريه كه بيژن كرد، ولي آيا همه مثل اون خوش شانس خواهند بود؟ فكر نمي كنم........................



|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com