Tuesday, April 13, 2004
واي كه دارم از زور سرحالي مي تركم....اين در حاليه كه تا چند ساعت پيش حالم خيلي خراب بود، خوب شد با دوستم تماس گرفتم، حرفهاي اون عجيب موجب تسكين و آرامشم شد، ضمناً باعث شد يه تصميم تازه بگيرم، تصميمي كه اگر عملي بشه، نقطه عطفي خواهد بود در زندگيم... در اين مورد آخر سر حرف مي زنم، فعلا مي خوام طبق قولي كه به پيام جون دادم، ماجراي خودمو با آرزو از اول بگم، البته قصه اش خيلي طولانيه، ولي من سعي ميكنم خلاصه وار تعريفش كنم تا حوصله كسي سر نره ، خب براي بينندگان عزيزي كه از اين لحظه به جمع ما اضافه شدن و اول فيلم رو نديدن جونم بگه كه:
سال 70 بود كه من براي اولين بار شروع كردم به قول عوام دختر بازي! 14 سالم بود و تا اون موقع به احدي راه نداده بودم، نخير، قپي نمي آم! چه باور بكنيد چه نكنيد من يه زماني خيلي رو بورس بودم، دخترها چندتا چندتا دنبالم مي افتادن....تو محل ما دختري بود كه من اسمشو گذاشته بودم دختر تنارديه، اون سركردگي دختراي محل رو به عهده داشت و همه تحت نظارت ايشون به پسرها گير مي دادن و دلبري مي كردن. به من هم خيلي گير دادن، كار حتي به مجادله كشيد، ولي من به هيچ كدومشون راه ندادم...تا اين كه يكسال بعد يعني همون سال 70 يهو تصميم گرفتم تغيير رويه بدم و با دخترها كار داشته باشم.
تو ذهنم مرور كردم ببينم از كيا خوشم اومده، دو نفر كانديدا شدن، آرزو و دوستش، آرزو رو از قبل ميشناختم،سه سال ازم كوچكتر بود،بچه كه بوديم لي لي و شيطون فرشته و... بازي ميكرديم، دوستش رو هم كمي مي شناختم، اون جزو كساني بود كه به سركردگي دختر بزرگه تنارديه بهم گير داده بود... آرزو و دوستش هميشه باهم بودن، پس ناخواسته دنبال جفتشون افتاده بودم، دوستش يه جورايي فاز مي داد ولي آرزو فقط در سكوت نگاه ميكرد. طي يك ماجراي واقعا مسخره، دوستم پيمان هم به دوست آرزو علاقمند شد، راستش از رقيب خوشم نمياومد، ولي معتقد بودم ارزش نداره به خاطر يه دختر، آدم بهترين دوستش رو برنجونه، اينه كه با پيمان يه قول و قراري گذاشتم، قرار شد هركي تونست با دختره دوست بشه به ديگري كمك كنه كه اونم با همون دختر دوست بشه، هردو مردونه دست داديم و به اين ترتيب ما شديم دوتا، اونا هم دوتا.
بعد يه سري كشمكش و پيغام پسغام رد و بدل كردن، يهو آرزو كه به ظاهر توجهي به ما نداشت به پيمان علاقمندي نشون داد، اوايل آبان 71 بود كه با حمايت من، پيمان با آرزو دوست شد.فراموش نكنيد كه پيمان حواسش به اون دوست تفتفوي آرزو بود ولي وقتي خدا، دختر خوبي مثل آرزو رو عين يه سيب رسيده انداخت تو دامنش، از موقعيت استفاده كرد و با اون دوست شد.من نقش مهمي رو در دوست شدن و دوام دوستيشون ايفا كردم، با اين كه خودم آرزو رو دوست داشتم، ولي چون اون شد زيد بهترين دوستم، برام حكم خواهر پيدا كرد، رو علاقهام پا گذاشتم و هرگز به پيمان نگفتم كه احساسم نسبت به آرزو چي بوده....
دوستي پيمان و آرزو سال 75 خاتمه يافت، مقصر پيمان بود كه قدر لطفي كه خدا در حفش كرده بود رو ندونست ....خيانت پيمان تاثير بدي روي آرزو گذاشت، ناگهان خونه نشين و منزوي شد، از من هم به دلايلي كه مربوط مي شد به اون دوست تفتفوش به دل گرفت و گفت به فرهاد بگيد بسيار پست فطرت و كثافته! وقتي پيغامشو شنيدم خيلي ناراحت شدم، اون اشتباه مي كرد، من باعث نشده بودم روابطش با پيمان بهم بخوره...
5 سال به انواع و اقسام روشها متوسل شدم تا بتونم به آرزو دسترسي پيدا كنم، ولي موفق نشدم، گاهي تصادفي مي ديدمش كه از آموزشگاه بر مي گرده، مي دونستم داره واسه كنكور پزشكي مي خونه، براش آرزوي موفقيت ميكردم...اون ديگه منو نگاه نمي كرد، و من با تصور اين كه اون از من متنفره 5 سال عذاب وجدان داشتم...
28 فروردين سال 80 روزي بود كه مجددا روياي آرزو در دلم زنده شد، فهميدم كه اون اصلا از من متنفر نيست...در تاريكي شب روي سكوي هميشگيمون - جايي كه با دوستانم جمع مي شديم- نشسته و تو حال خودم بودم كه يه پرايد سفيد جلوم نگه داشت، راننده كه دختر جووني بود صدام زد و گفت: مي شه يه لحظه تشريف بيارين؟ وقتي رفتم جلو، با ديدن آرزو در جا خشكم زد، باورم نمي شد كه اون داره با من حرف ميزنه! خيلي دوستانه و مودبانه ازم خواست ظرفي رو كه متعلق به يكي از همسايه هاست و اون فرصت نمي كنه ببره تحويلش بده براش تحويل بدم...معلوم بود كه اين كار رو مي كردم، من هم در كمال ادب و احترام باهاش حرف زدم طوري كه احساس كردم نظرش جلب شد...وقتي رفت...وقتي رفت احساس كردم چشمام مرطوب شدن...حتي همين الانم كه ياد اون لحظه افتادم چشمام كمي تار شد...رهايي از عذاب وجداني 5 ساله خيلي شيرين بود...اونقدر كه نمي تونم توصيفش كنم.................
از اون روز بود كه مصمم شدم به هر قيمتي كه شده باهاش ارتباط برقرار كنم، اين همه سال صبر كرده بودم، در ظرف اين مدت پيمان با صد تا دختر دوست شده و بهم زده بود، ولي من حتي يك نفر رو به خلوت دلم راه نداده بودم، شايد چون مي خواستم جاي آرزو رو به كس ديگهاي ندم...
باز مدتي آرزو رو نديدم، تا اين كه در زمستون 81 بهم خبر رسيد كه واسه هميشه رفته خارج! نمي تونم بگم چه احساسي داشتم، وقتي تو آسموني، اگه يهو به زمين بكوبنت چه احساسي پيدا مي كني؟
در مدتي كه فكر مي كردم آرزو رو واسه هميشه از دست دادم به يه دختر اجازه دادم براي اولين بار وارد زندگيم بشه، يه دوست دختر رو در اين مدت به معناي واقعي كلمه تجربه كردم، دختر خوبي بود، 10 ماه دوست بوديم و اون زماني كه باور كرد من واقعا قصد ازدواج ندارم رفت دنبال زندگيش و ازدواج كرد...
تابستون 82 بود كه بهم خبر دادن آرزو برگشته، تا خودم نديدم باورم نشد، داشت از ماشين پياده مي شد، ظاهرا خواهرشو از آموزشگاه مي آورد، خب حالا خواهرش بود كه قرار بود كنكور بده، و خودش...گفتن از شركت در كنكور دلسرد شده و داره كار مي كنه...وقتي بعد دو سال ديدمش متوجه شدم تغيير كرده...كمي چاق شده بود، صورتش تغيير حالت داده بود، به نظر مي رسيد دوران سختي رو پشت سر گذاشته، ولي نگاهش كه لحظهاي از روي من برداشته نمي شد عين قديمها بود...عين اون سالها، سال 70 كه من و پيمان رو نگاه ميكرد.... يكي از دوستانم باهام بود و گفت : فرهاد اين دختر تو رو مي شناسه؟ ببين چطور چشم ازت بر نميداره!
جواب دادم: آره مي شناسه.
پرسيد: پس چرا سر تو بلند نمي كني و بهش سلام نمي دي؟
گفتم: نميتونم....
و واقعا نمي تونستم....نمي دونستم اين دختر كه از خارج برگشته آيا هموني است كه من قبلا ميشناختم؟ چطور مطمئن باشم كه فرق نكرده؟ چطور مطمئن باشم كه نگاهش واقعا از روي حسن نيته؟ شايد چون مدتي منو نديده اين طوري نگاه مي كنه....
دو ماه بعد وقتي آرزو خودش داوطلبانه بهم سلام كرد، مطمئن شدم كه اون تغيير نكرده ،البته منظورم از لحاظ شخصيتيه، وگرنه از لحاظ فيزيكي دختري كه پيش روم قرار داشت دختري جوان و زيبا بود، از خريد برميگشت و يه هندوانه سبز گرد و درشت دستش بود، گفتم: مي خوايد كمكتون كنم؟ بي تعارف مي گم! لبخند زنان جواب داد: مي دونم بي تعارف مي گيد، نه، ممنون از لطفتون!
از اون روز به بعد بود كه من ديگه عزمم رو جزم كردم تا به آرزوم برسم، اون همچنان دست نيافتني بود، تا اون شب، يكشنبه 17 اسفند 82 ، در مجلس ختم پدر دوستم، بعد نمي دونم چند سال انتظار به آرزوم رسيدم....
خب اين بود كل ماجرا، بقيه شو هم كه تو بلاگهاي قبليم گفتم...
مي دونيد، امروز كه با دوستم- كه از اين به بعد فرض مي كنيم اسمش سروشه- صحبت مي كردم، حرفي بهم زد كه باعث شد متحول بشم، گفت: اگه آرزو قبول مي كرد باهات دوست بشه در حالي كه دوتا خواستگار داره به اين معنا بود كه دختر سالمي نيست و داره برات نقش بازي مي كنه...
بله، حق با سروشه، خوشحالم كه ثابت شد در مورد آرزو اشتباه فكر نمي كردم، متاسفم كه به خاطر بعضي مسائل نميتونم باهاش ازدواج كنم، مي دونم كه در اين جامعه نا سالم، پيدا كردن دختري كه تا اين حد سليم النفس باشه چقدر مشكله... واقعا حيف كه من و اون نمي تونيم به هم برسيم....
ولي خب، اين مطلب باعث شد احترامم به آرزو چندين برابر بشه، خوشحالم با چنين آدمي ملاقات كردم، خوشحالم كه در موردش اشتباه نكردم، در ذهنم هميشه براش جايگاه ويژهاي رو قائل خواهم بود، از صميم قلب آرزو مي كنم خوشبخت بشه... فكر مي كنم با اين تفاسير احتمالا از تلفن كردن به اون در روز تولدش منصرف بشم، دوست ندارم كاري كنم كه به پيشينه خوبش، به خوشناميش و به آيندهاش لطمه بخوره ، باز رو اين مسئله فكر خواهم كرد، مي خوام در نهايت تصميمي بگيرم كه به نفع هر دوتامون باشه...
خب، واما تصميم انقلابي اي كه بعد صحبت با سروش گرفتم: تصميم دارم به خارج سفر كنم، فكر مي كنم برام لازم باشه، قصد دارم شانسم رو در زندگي- زندگي به مفهوم عام- در جاي ديگري امتحان كنم، احساس ميكنم يه تحول در زندگيم لازمه، فعلا قصد ازدواج ندارم، اون نوع ارتباطي هم كه من دنبالشم، بر پايه احترام متقابل و اعتماد، بدون اين كه ديگران ازت انتظاري داشته باشن، ديگه در سني كه من هستم- بيست و هفت هشت سال!- در ايران بهش نخواهم رسيد، مي رم جايي كه به اهدافم نزديكتر باشه، جايي كه بشه آزاد فكر كرد، حرف زد و زندگي كرد...شايد برم آمريكا.... ولي فعلا همه اينا در حد حرفه، اول مي خوام حسابي تحقيق كنم، پس تو پيام، اگه اين مطالب رو خوندي لطف كن و بگو چطور به اونجا رفتي؟ اوضاع، كار، مسكن و زندگي اونجا چطوريه و يكي مثل من چيكار بايد بكنه تا بتونه بياد اونجا؟ اگه لطف كني راهنماييم كني ممنون مي شم.
و اما حرف آخر....قطعا روزي به آرزو زنگ خواهم زد و اون زماني خواهد بود كه فرداش مي خوام به خارج سفر كنم... من مثل خودش بي خداحافظي نمي رم، ضمنا بدون اون كه اون تمام حقايق رو ندونه هم نمي خوام ازش جدا بشم، مي خوام سبكبال و راحت ازش جدا بشم... پس به اميد اون روز، انگيزهاي جديد در زندگيم شكل گرفت....Let's do it!!!
|
سال 70 بود كه من براي اولين بار شروع كردم به قول عوام دختر بازي! 14 سالم بود و تا اون موقع به احدي راه نداده بودم، نخير، قپي نمي آم! چه باور بكنيد چه نكنيد من يه زماني خيلي رو بورس بودم، دخترها چندتا چندتا دنبالم مي افتادن....تو محل ما دختري بود كه من اسمشو گذاشته بودم دختر تنارديه، اون سركردگي دختراي محل رو به عهده داشت و همه تحت نظارت ايشون به پسرها گير مي دادن و دلبري مي كردن. به من هم خيلي گير دادن، كار حتي به مجادله كشيد، ولي من به هيچ كدومشون راه ندادم...تا اين كه يكسال بعد يعني همون سال 70 يهو تصميم گرفتم تغيير رويه بدم و با دخترها كار داشته باشم.
تو ذهنم مرور كردم ببينم از كيا خوشم اومده، دو نفر كانديدا شدن، آرزو و دوستش، آرزو رو از قبل ميشناختم،سه سال ازم كوچكتر بود،بچه كه بوديم لي لي و شيطون فرشته و... بازي ميكرديم، دوستش رو هم كمي مي شناختم، اون جزو كساني بود كه به سركردگي دختر بزرگه تنارديه بهم گير داده بود... آرزو و دوستش هميشه باهم بودن، پس ناخواسته دنبال جفتشون افتاده بودم، دوستش يه جورايي فاز مي داد ولي آرزو فقط در سكوت نگاه ميكرد. طي يك ماجراي واقعا مسخره، دوستم پيمان هم به دوست آرزو علاقمند شد، راستش از رقيب خوشم نمياومد، ولي معتقد بودم ارزش نداره به خاطر يه دختر، آدم بهترين دوستش رو برنجونه، اينه كه با پيمان يه قول و قراري گذاشتم، قرار شد هركي تونست با دختره دوست بشه به ديگري كمك كنه كه اونم با همون دختر دوست بشه، هردو مردونه دست داديم و به اين ترتيب ما شديم دوتا، اونا هم دوتا.
بعد يه سري كشمكش و پيغام پسغام رد و بدل كردن، يهو آرزو كه به ظاهر توجهي به ما نداشت به پيمان علاقمندي نشون داد، اوايل آبان 71 بود كه با حمايت من، پيمان با آرزو دوست شد.فراموش نكنيد كه پيمان حواسش به اون دوست تفتفوي آرزو بود ولي وقتي خدا، دختر خوبي مثل آرزو رو عين يه سيب رسيده انداخت تو دامنش، از موقعيت استفاده كرد و با اون دوست شد.من نقش مهمي رو در دوست شدن و دوام دوستيشون ايفا كردم، با اين كه خودم آرزو رو دوست داشتم، ولي چون اون شد زيد بهترين دوستم، برام حكم خواهر پيدا كرد، رو علاقهام پا گذاشتم و هرگز به پيمان نگفتم كه احساسم نسبت به آرزو چي بوده....
دوستي پيمان و آرزو سال 75 خاتمه يافت، مقصر پيمان بود كه قدر لطفي كه خدا در حفش كرده بود رو ندونست ....خيانت پيمان تاثير بدي روي آرزو گذاشت، ناگهان خونه نشين و منزوي شد، از من هم به دلايلي كه مربوط مي شد به اون دوست تفتفوش به دل گرفت و گفت به فرهاد بگيد بسيار پست فطرت و كثافته! وقتي پيغامشو شنيدم خيلي ناراحت شدم، اون اشتباه مي كرد، من باعث نشده بودم روابطش با پيمان بهم بخوره...
5 سال به انواع و اقسام روشها متوسل شدم تا بتونم به آرزو دسترسي پيدا كنم، ولي موفق نشدم، گاهي تصادفي مي ديدمش كه از آموزشگاه بر مي گرده، مي دونستم داره واسه كنكور پزشكي مي خونه، براش آرزوي موفقيت ميكردم...اون ديگه منو نگاه نمي كرد، و من با تصور اين كه اون از من متنفره 5 سال عذاب وجدان داشتم...
28 فروردين سال 80 روزي بود كه مجددا روياي آرزو در دلم زنده شد، فهميدم كه اون اصلا از من متنفر نيست...در تاريكي شب روي سكوي هميشگيمون - جايي كه با دوستانم جمع مي شديم- نشسته و تو حال خودم بودم كه يه پرايد سفيد جلوم نگه داشت، راننده كه دختر جووني بود صدام زد و گفت: مي شه يه لحظه تشريف بيارين؟ وقتي رفتم جلو، با ديدن آرزو در جا خشكم زد، باورم نمي شد كه اون داره با من حرف ميزنه! خيلي دوستانه و مودبانه ازم خواست ظرفي رو كه متعلق به يكي از همسايه هاست و اون فرصت نمي كنه ببره تحويلش بده براش تحويل بدم...معلوم بود كه اين كار رو مي كردم، من هم در كمال ادب و احترام باهاش حرف زدم طوري كه احساس كردم نظرش جلب شد...وقتي رفت...وقتي رفت احساس كردم چشمام مرطوب شدن...حتي همين الانم كه ياد اون لحظه افتادم چشمام كمي تار شد...رهايي از عذاب وجداني 5 ساله خيلي شيرين بود...اونقدر كه نمي تونم توصيفش كنم.................
از اون روز بود كه مصمم شدم به هر قيمتي كه شده باهاش ارتباط برقرار كنم، اين همه سال صبر كرده بودم، در ظرف اين مدت پيمان با صد تا دختر دوست شده و بهم زده بود، ولي من حتي يك نفر رو به خلوت دلم راه نداده بودم، شايد چون مي خواستم جاي آرزو رو به كس ديگهاي ندم...
باز مدتي آرزو رو نديدم، تا اين كه در زمستون 81 بهم خبر رسيد كه واسه هميشه رفته خارج! نمي تونم بگم چه احساسي داشتم، وقتي تو آسموني، اگه يهو به زمين بكوبنت چه احساسي پيدا مي كني؟
در مدتي كه فكر مي كردم آرزو رو واسه هميشه از دست دادم به يه دختر اجازه دادم براي اولين بار وارد زندگيم بشه، يه دوست دختر رو در اين مدت به معناي واقعي كلمه تجربه كردم، دختر خوبي بود، 10 ماه دوست بوديم و اون زماني كه باور كرد من واقعا قصد ازدواج ندارم رفت دنبال زندگيش و ازدواج كرد...
تابستون 82 بود كه بهم خبر دادن آرزو برگشته، تا خودم نديدم باورم نشد، داشت از ماشين پياده مي شد، ظاهرا خواهرشو از آموزشگاه مي آورد، خب حالا خواهرش بود كه قرار بود كنكور بده، و خودش...گفتن از شركت در كنكور دلسرد شده و داره كار مي كنه...وقتي بعد دو سال ديدمش متوجه شدم تغيير كرده...كمي چاق شده بود، صورتش تغيير حالت داده بود، به نظر مي رسيد دوران سختي رو پشت سر گذاشته، ولي نگاهش كه لحظهاي از روي من برداشته نمي شد عين قديمها بود...عين اون سالها، سال 70 كه من و پيمان رو نگاه ميكرد.... يكي از دوستانم باهام بود و گفت : فرهاد اين دختر تو رو مي شناسه؟ ببين چطور چشم ازت بر نميداره!
جواب دادم: آره مي شناسه.
پرسيد: پس چرا سر تو بلند نمي كني و بهش سلام نمي دي؟
گفتم: نميتونم....
و واقعا نمي تونستم....نمي دونستم اين دختر كه از خارج برگشته آيا هموني است كه من قبلا ميشناختم؟ چطور مطمئن باشم كه فرق نكرده؟ چطور مطمئن باشم كه نگاهش واقعا از روي حسن نيته؟ شايد چون مدتي منو نديده اين طوري نگاه مي كنه....
دو ماه بعد وقتي آرزو خودش داوطلبانه بهم سلام كرد، مطمئن شدم كه اون تغيير نكرده ،البته منظورم از لحاظ شخصيتيه، وگرنه از لحاظ فيزيكي دختري كه پيش روم قرار داشت دختري جوان و زيبا بود، از خريد برميگشت و يه هندوانه سبز گرد و درشت دستش بود، گفتم: مي خوايد كمكتون كنم؟ بي تعارف مي گم! لبخند زنان جواب داد: مي دونم بي تعارف مي گيد، نه، ممنون از لطفتون!
از اون روز به بعد بود كه من ديگه عزمم رو جزم كردم تا به آرزوم برسم، اون همچنان دست نيافتني بود، تا اون شب، يكشنبه 17 اسفند 82 ، در مجلس ختم پدر دوستم، بعد نمي دونم چند سال انتظار به آرزوم رسيدم....
خب اين بود كل ماجرا، بقيه شو هم كه تو بلاگهاي قبليم گفتم...
مي دونيد، امروز كه با دوستم- كه از اين به بعد فرض مي كنيم اسمش سروشه- صحبت مي كردم، حرفي بهم زد كه باعث شد متحول بشم، گفت: اگه آرزو قبول مي كرد باهات دوست بشه در حالي كه دوتا خواستگار داره به اين معنا بود كه دختر سالمي نيست و داره برات نقش بازي مي كنه...
بله، حق با سروشه، خوشحالم كه ثابت شد در مورد آرزو اشتباه فكر نمي كردم، متاسفم كه به خاطر بعضي مسائل نميتونم باهاش ازدواج كنم، مي دونم كه در اين جامعه نا سالم، پيدا كردن دختري كه تا اين حد سليم النفس باشه چقدر مشكله... واقعا حيف كه من و اون نمي تونيم به هم برسيم....
ولي خب، اين مطلب باعث شد احترامم به آرزو چندين برابر بشه، خوشحالم با چنين آدمي ملاقات كردم، خوشحالم كه در موردش اشتباه نكردم، در ذهنم هميشه براش جايگاه ويژهاي رو قائل خواهم بود، از صميم قلب آرزو مي كنم خوشبخت بشه... فكر مي كنم با اين تفاسير احتمالا از تلفن كردن به اون در روز تولدش منصرف بشم، دوست ندارم كاري كنم كه به پيشينه خوبش، به خوشناميش و به آيندهاش لطمه بخوره ، باز رو اين مسئله فكر خواهم كرد، مي خوام در نهايت تصميمي بگيرم كه به نفع هر دوتامون باشه...
خب، واما تصميم انقلابي اي كه بعد صحبت با سروش گرفتم: تصميم دارم به خارج سفر كنم، فكر مي كنم برام لازم باشه، قصد دارم شانسم رو در زندگي- زندگي به مفهوم عام- در جاي ديگري امتحان كنم، احساس ميكنم يه تحول در زندگيم لازمه، فعلا قصد ازدواج ندارم، اون نوع ارتباطي هم كه من دنبالشم، بر پايه احترام متقابل و اعتماد، بدون اين كه ديگران ازت انتظاري داشته باشن، ديگه در سني كه من هستم- بيست و هفت هشت سال!- در ايران بهش نخواهم رسيد، مي رم جايي كه به اهدافم نزديكتر باشه، جايي كه بشه آزاد فكر كرد، حرف زد و زندگي كرد...شايد برم آمريكا.... ولي فعلا همه اينا در حد حرفه، اول مي خوام حسابي تحقيق كنم، پس تو پيام، اگه اين مطالب رو خوندي لطف كن و بگو چطور به اونجا رفتي؟ اوضاع، كار، مسكن و زندگي اونجا چطوريه و يكي مثل من چيكار بايد بكنه تا بتونه بياد اونجا؟ اگه لطف كني راهنماييم كني ممنون مي شم.
و اما حرف آخر....قطعا روزي به آرزو زنگ خواهم زد و اون زماني خواهد بود كه فرداش مي خوام به خارج سفر كنم... من مثل خودش بي خداحافظي نمي رم، ضمنا بدون اون كه اون تمام حقايق رو ندونه هم نمي خوام ازش جدا بشم، مي خوام سبكبال و راحت ازش جدا بشم... پس به اميد اون روز، انگيزهاي جديد در زندگيم شكل گرفت....Let's do it!!!
|