<$BlogRSDURL$>

Sunday, April 11, 2004

همين الان از بهشت زهرا برمي گردم...چهلم پدر دوستم بود...خدا رحمتش كنه...مرد بسيار خوبي بود...در مسير برگشت ناخواسته بحث آرزو ميون من و دوستم پيش اومد،آخه تو مجلس ترحيم پدر همين دوستم بود كه من با آرزو بعد سالها حرف زدم....از حرف دوستم اين طور احساس كردم كه از اين بابت كمي ناراحت شده، حس كردم اون فكر كرده من مجلس ترحيم پدرشو وسيله قرار دادم تا با آرزو گرم بگيرم...شايد حق با اون باشه،ولي اون لحظه من واقعا فشار بسيار زيادي رو تحمل مي كردم، فكرشو بكنيد دختري رو واقعا دوست داشته باشيد ولي هرگز اين فرصت كه باهاش چند كلام صحبت كنيد دستتون نياد،خب اونوقت اگه يهو اين موقعيت پيش بياد،ولو اين كه در محل نامناسبي باشه، آيا مي تونيد جلوي خودتونو بگيريد؟ خدا شاهده كه من خيلي جلو خودمو گرفتم، ولي فقط من نبودم كه منقلب شده بودم، چهره آرزو هم با ديدن من تغيير كرد، يه جور حالت نگراني و معذب بودن در چهره اش بود كه بعد اين كه با هم صحبت كرديم برطرف شد و جا شو به صميميت و اعتماد داد...كاش مي دونستم تو ذهن آرزو چي مي گذره...و چرا بعد اين همه داد وستد نگاهي و اشاره‌اي قبول نكرد باهام دوست بشه؟ باور نمي كنم كه در تموم اين مدت با حركاتش منو فريب داده باشه، شايد هم من حركات اونو بعد تعبير كردم...نمي دونم................................. تصميم دارم به آرزو زنگ بزنم، شايد در روز تولدش كه خيلي هم نزديكه، البته هنوز مرددم، منطق و احساسم سر اين مسئله توافق ندارن....تا بعد چي پيش بياد... هركسي يه سرنوشتي داره كه نمي تونه تغييرش بده...اگه قرار باشه به كسي نرسي،هيچ جوري نمي رسي...بايد واقعيات رو همون جور كه هستن پذيرفت! بايد! بايد!؟؟

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com