Wednesday, April 07, 2004
سالها قبل-نمي گم كي چون لو مي رم اونوقت!- من و پيمان پي آرزو و دوستش بوديم،آرزو از دوستش قد كوتاهتر بود و پيمان هم از من.ولي خدائيش از لحاظ زيبايي آرزو يه سر و گردن از دوستش بالا تر بود،نه اين كه دوستش زشت باشه ها،ولي مي دونيد چيه؟يه ذره همچيني خر بود! نمي شد دو جمله باهاش حرف زد،يا گوش نمي داد و مي رفت، يا اگه وايميساد آخرش يه كار تابلويي مي كرد،مثلا باورتون مي شه اگه بگم يه بار به سمتمون تف پرت كرد!؟ به هر حال... من با اين اوصاف از هردوشون خوشم مي اومد،البته از آرزو بيشتر،چون علاوه بر ظرافت و زيبايي، خيلي آروم و متين بود،رفتارش هم منطقي بود،برعكس دوستش هم هيچ وقت حرف نمي زد، فقط نگاه مي كرد... از نگاهش بود كه فهميده بودم يكي از ما رو زير نظر داره، اميدوار بودم اون يه نفر من باشم،آخه پيمان كه از من كوچيكتر بود و اصلا نمي دونست دختر رو با كدوم واوي مي نويسن، ولي من زبر و زرنگ و توخس بودم، ولي خداوكيلي بدجنس نبودم...در هر حال آرزو خانوم انتخابشونو انجام دادن،باورم نشد وقتي ديدم اون داره اشاره مي زنه و يواشكي بهم مي گه مي شه به پيمان بگيد بياد سر كوچه؟ كارش دارم! نيم وجبي موقعي كه دختر ها اگه سرشونو بالا مي كردن ملت صدتا حرف بهشون مي بستن رفيقشو انتخاب كرد،اينم بگم كه آرزو از اين دختراي سبك نبود كه به پسرها چراغ سبز مي زنن!
حالا پسره لندهور به جاي اين كه بره جلو حرف بزنه،دهنشو قد يه غار وا كرده و داره بر و بر منو تماشا مي كنه!ديدم نه،اگه هلش ندم صدسال ديگه هم اين دوستي شكل نمي گيره، خب آرزو اونو انتخاب كرده بود و من به خاطر احترامي كه براي نظرش قايل بودم و اين كه مي دونستم پيمان پسر خوبيه كمك كردم با هم دوست بشن، خودمم واسه اينكه قضيه رو فراموش كنم سرمو با اون دوست تفتفوش گرم كردم كه همونطور كه از اول معلوم بود هيچ نتيجهاي هم در بر نداشت،فقط تو محل شديم سنگ روي يخ.
از اون طرف روابط آقا پيمان با آرزو روز به روز گرمتر مي شد، كار به عشق و عاشقي و ابراز علاقه هم كشيد...پيمان بهم اعتماد داشت و همه چيزو برام تعريف مي كرد،گاهي اوقات هم منو سر قراراش مي برد، وقتي معاشقه اون دوتا رو مي ديدم نا خواسته رومو اونطرف مي گرفتم،پيمان با خنده نشونم مي داد و مي گفت:"مي بيني آرزو؟خجالت مي كشه!"...ولي من خجالت نمي كشيدم،حسادتم رو كنترل مي كردم...
سرتونو درد نيارم،اونا چهار پنج سالي دوست بودن، ما هم دورادور هواشونو داشتيم و هر كي مي خواست اين وسط موش بدوونه رو مي شونديم سرجاش...دلم خوش بود كه به اين ترتيب غير مستقيم خدمتي به آرزو مي كنم تا دوستيش با كسي كه دوستش داره بهم نخوره...تا اين كه تنبون آقا پيمان دوتا شد،نه سه تا...شايدم ده تا! خداييش روزي كه شنيدم هم زمان رفته با سه چهارتا دختر ديگه غير از آرزو دوست شده ها،دود از همه جام بلند شد،آره،به من ربطي نداشت،ولي مي دونم اگه خودم بودم هرگز با آرزو همچين كاري نمي كردم،چون واقعا براش احترام قائل بودم،تا به امروز هم هستم...خلاصه آرزو وقتي ديد پسري كه فكر مي كرده باهاش صادق و رو راسته چه ناتويي از آب در اومده زد زير همه چي...نه،اون سر و صدا نكرد،خيلي با طمانينه زنگ زد به آقا پيمان و گفت ما رو به خير و شما رو به سلامت، خودم شروع كرده بودم، خودمم تمومش مي كنم....
اونقدر راحت پيمان رو بعد چهارسال دوستي عاطفي گذاشت كنار،انگار اصلا از اول نمي شناختتش...البته آرزو بعدها برام تعريف كرد كه از اين بابت خيلي سختي كشيده...
خلاصه از اون به بعد آرزو خونه نشين شد،به دنيا پشت كرد و ديگه بيرون نيومد كه نيومد،خبر رسيد كه گفته تا پاش به دانشگاه نرسه بيرون نخواهد اومد...تصميم گرفته بود پزشك بشه،و اون موقع فقط شونزده سالش بود...اينه كه مي گم آرزو يه دختر استثنايي بود...
از اون موقع نزديك هشت سال گذشته،متاسفانه آرزو نتونست به آرزوش برسه،اون حالا كار مي كنه و واسه خودش خانومي شده،البته هنوز هم ردپايي از اون چهره ناز عروسكي شو داره.چند وقت پيش تو يه مجلسي ديدمش،مي دونستم مي آد و از قبل خودمو آماده كرده بودم كه وقتي اومد باهاش حرف بزنم، مي خواستم بهش بگم كه تموم اين سالها كه خودشو حبس كرده بود من منتظرش بودم...لحظه پر هيجاني بود،با اين كه خيلي رو خودم كار كرده بودم،با ديدنش مثل لبو قرمز شدم،چقدر از خودم نيشكون گرفتم و تو خلوت به خودم كشيده زدم تا بالاخره تونستم سر صحبت رو باهاش باز كنم... شب خاطره انگيزي بود چون اون 45 دقيقه تموم فقط و فقط با من حرف زد،موقع خداحافظي هم كارتشو بهم داد...خودمو كشتم و نتونستم اصل مطلب رو بهش بگم،ولي دلم روشن بود، مي دونستم آرزو يه جورايي از من خوشش مي آد وگرنه چه مناسبتي داشت كه در تموم مدت حضورش فقط با من حرف بزنه؟...
افتادم رو دور آمار گرفتن،ساعتهاي رفت و آمدشو زير نظر گرفتم،چه دهني ازم سرويس شد اين مدت،بماند... تا اين كه سه شنبه هفته پيش در حالي كه دوساعت دور از جون شما مثل سگ تو سرما لرزيده بودم تونستم يه جا تنها گيرش بيارم،فوري شمارهام رو گرفت و گفت بهم زنگ مي زنه و زد، درست فرداش زنگ زد، اونم نه يه دفعه، كه سه دفعه پشت سر هم! اولش با بحث رفاقت فابريك و اين كه چون خواستگار داره نمي تونه الكي ارتباط برقرار كنه شروع كرد، بعد بحث كشيد به قديمها و دوست شريف ايشون و توضيحات بنده كه بابا من صد سال پيش قيد اين بزرگوار رو زدم چون جا حرف زدن تف مي كرد-شك ندارم اگه الانم برم پيشش تف مي كنه!!-آخر سر هم وقتي خوب حرفهامو شنيد و بابت همه چي ازم اعتراف گرفت-چه احساسي چه منطقي- گفت: چون تو دوست پيماني درست نمي بينم كه با تو دوست بشم، آخه اگه پيمان بفهمه.... باورم نمي شد هنوز به پيمان فكر كنه،يادش انداختم كه پيمان در دوران دوستي چه كارايي كرده بود،جالبه كه خوب يادش بود و با يادآوري اين خاطرات صداش شروع كرد به لرزيدن... آخر سر هم گفت چون تو منو ياد گذشته ها مي اندازي نمي خوام باهات ارتباط داشته باشم!!! والسلام،مكالمه تمام....
نمي دونم از اين داستان چه نتيجهاي مي گيريد، اين كه من احمقم كه ها، ولي خدائيش من ماتم برده...اصلا نمي تونم درك كنم، منو باش كه فكر مي كردم در گذشته ها به آرزو خدمت كردم! خدا وكيلي دخترها معيار مقايسه شون چيه؟ ما شنيده بوديم دخترها به وفاداري پسرها بيشترين اهميت رو مي دن،حالا بايد يكي مثل آرزو كه مي دونم دختر غير منطقي اي نيست بهم چنين جوابي بده؟؟؟ خدائيش هاج و واج موندم... كاش اقلا خود آرزو دوباره زنگ مي زد و برام تو ضيح مي داد!ولي با شناختي كه ازش دارم مي دونم كه زنگ نمي زنه...من هم بايد بي خيال بشم،ولي خب بعد اين همه سال، فكر مي كنيد آسونه؟....چطور قبول كنم كه آرزوم رويا شده؟...
|
حالا پسره لندهور به جاي اين كه بره جلو حرف بزنه،دهنشو قد يه غار وا كرده و داره بر و بر منو تماشا مي كنه!ديدم نه،اگه هلش ندم صدسال ديگه هم اين دوستي شكل نمي گيره، خب آرزو اونو انتخاب كرده بود و من به خاطر احترامي كه براي نظرش قايل بودم و اين كه مي دونستم پيمان پسر خوبيه كمك كردم با هم دوست بشن، خودمم واسه اينكه قضيه رو فراموش كنم سرمو با اون دوست تفتفوش گرم كردم كه همونطور كه از اول معلوم بود هيچ نتيجهاي هم در بر نداشت،فقط تو محل شديم سنگ روي يخ.
از اون طرف روابط آقا پيمان با آرزو روز به روز گرمتر مي شد، كار به عشق و عاشقي و ابراز علاقه هم كشيد...پيمان بهم اعتماد داشت و همه چيزو برام تعريف مي كرد،گاهي اوقات هم منو سر قراراش مي برد، وقتي معاشقه اون دوتا رو مي ديدم نا خواسته رومو اونطرف مي گرفتم،پيمان با خنده نشونم مي داد و مي گفت:"مي بيني آرزو؟خجالت مي كشه!"...ولي من خجالت نمي كشيدم،حسادتم رو كنترل مي كردم...
سرتونو درد نيارم،اونا چهار پنج سالي دوست بودن، ما هم دورادور هواشونو داشتيم و هر كي مي خواست اين وسط موش بدوونه رو مي شونديم سرجاش...دلم خوش بود كه به اين ترتيب غير مستقيم خدمتي به آرزو مي كنم تا دوستيش با كسي كه دوستش داره بهم نخوره...تا اين كه تنبون آقا پيمان دوتا شد،نه سه تا...شايدم ده تا! خداييش روزي كه شنيدم هم زمان رفته با سه چهارتا دختر ديگه غير از آرزو دوست شده ها،دود از همه جام بلند شد،آره،به من ربطي نداشت،ولي مي دونم اگه خودم بودم هرگز با آرزو همچين كاري نمي كردم،چون واقعا براش احترام قائل بودم،تا به امروز هم هستم...خلاصه آرزو وقتي ديد پسري كه فكر مي كرده باهاش صادق و رو راسته چه ناتويي از آب در اومده زد زير همه چي...نه،اون سر و صدا نكرد،خيلي با طمانينه زنگ زد به آقا پيمان و گفت ما رو به خير و شما رو به سلامت، خودم شروع كرده بودم، خودمم تمومش مي كنم....
اونقدر راحت پيمان رو بعد چهارسال دوستي عاطفي گذاشت كنار،انگار اصلا از اول نمي شناختتش...البته آرزو بعدها برام تعريف كرد كه از اين بابت خيلي سختي كشيده...
خلاصه از اون به بعد آرزو خونه نشين شد،به دنيا پشت كرد و ديگه بيرون نيومد كه نيومد،خبر رسيد كه گفته تا پاش به دانشگاه نرسه بيرون نخواهد اومد...تصميم گرفته بود پزشك بشه،و اون موقع فقط شونزده سالش بود...اينه كه مي گم آرزو يه دختر استثنايي بود...
از اون موقع نزديك هشت سال گذشته،متاسفانه آرزو نتونست به آرزوش برسه،اون حالا كار مي كنه و واسه خودش خانومي شده،البته هنوز هم ردپايي از اون چهره ناز عروسكي شو داره.چند وقت پيش تو يه مجلسي ديدمش،مي دونستم مي آد و از قبل خودمو آماده كرده بودم كه وقتي اومد باهاش حرف بزنم، مي خواستم بهش بگم كه تموم اين سالها كه خودشو حبس كرده بود من منتظرش بودم...لحظه پر هيجاني بود،با اين كه خيلي رو خودم كار كرده بودم،با ديدنش مثل لبو قرمز شدم،چقدر از خودم نيشكون گرفتم و تو خلوت به خودم كشيده زدم تا بالاخره تونستم سر صحبت رو باهاش باز كنم... شب خاطره انگيزي بود چون اون 45 دقيقه تموم فقط و فقط با من حرف زد،موقع خداحافظي هم كارتشو بهم داد...خودمو كشتم و نتونستم اصل مطلب رو بهش بگم،ولي دلم روشن بود، مي دونستم آرزو يه جورايي از من خوشش مي آد وگرنه چه مناسبتي داشت كه در تموم مدت حضورش فقط با من حرف بزنه؟...
افتادم رو دور آمار گرفتن،ساعتهاي رفت و آمدشو زير نظر گرفتم،چه دهني ازم سرويس شد اين مدت،بماند... تا اين كه سه شنبه هفته پيش در حالي كه دوساعت دور از جون شما مثل سگ تو سرما لرزيده بودم تونستم يه جا تنها گيرش بيارم،فوري شمارهام رو گرفت و گفت بهم زنگ مي زنه و زد، درست فرداش زنگ زد، اونم نه يه دفعه، كه سه دفعه پشت سر هم! اولش با بحث رفاقت فابريك و اين كه چون خواستگار داره نمي تونه الكي ارتباط برقرار كنه شروع كرد، بعد بحث كشيد به قديمها و دوست شريف ايشون و توضيحات بنده كه بابا من صد سال پيش قيد اين بزرگوار رو زدم چون جا حرف زدن تف مي كرد-شك ندارم اگه الانم برم پيشش تف مي كنه!!-آخر سر هم وقتي خوب حرفهامو شنيد و بابت همه چي ازم اعتراف گرفت-چه احساسي چه منطقي- گفت: چون تو دوست پيماني درست نمي بينم كه با تو دوست بشم، آخه اگه پيمان بفهمه.... باورم نمي شد هنوز به پيمان فكر كنه،يادش انداختم كه پيمان در دوران دوستي چه كارايي كرده بود،جالبه كه خوب يادش بود و با يادآوري اين خاطرات صداش شروع كرد به لرزيدن... آخر سر هم گفت چون تو منو ياد گذشته ها مي اندازي نمي خوام باهات ارتباط داشته باشم!!! والسلام،مكالمه تمام....
نمي دونم از اين داستان چه نتيجهاي مي گيريد، اين كه من احمقم كه ها، ولي خدائيش من ماتم برده...اصلا نمي تونم درك كنم، منو باش كه فكر مي كردم در گذشته ها به آرزو خدمت كردم! خدا وكيلي دخترها معيار مقايسه شون چيه؟ ما شنيده بوديم دخترها به وفاداري پسرها بيشترين اهميت رو مي دن،حالا بايد يكي مثل آرزو كه مي دونم دختر غير منطقي اي نيست بهم چنين جوابي بده؟؟؟ خدائيش هاج و واج موندم... كاش اقلا خود آرزو دوباره زنگ مي زد و برام تو ضيح مي داد!ولي با شناختي كه ازش دارم مي دونم كه زنگ نمي زنه...من هم بايد بي خيال بشم،ولي خب بعد اين همه سال، فكر مي كنيد آسونه؟....چطور قبول كنم كه آرزوم رويا شده؟...
|